اشعار جلیل قزاق ایروانی: مژدۀ فرشته به زکریا و مریم (انجیل لوقا باب اول)
اشعار جلیل قزاق ایروانی:
مژدۀ فرشته به زکریا و مریم (انجیل لوقا باب اول)
بود مردی نیک از خاصان حق در گذشته از عفاف از ماسبق
بود از مردان فضل و از ادب کار او شکرانه حق روز و شب
وز نسب قوم ابیا بی ریا غیر حق با کس نبودی آشنا
همسری بودش کاندر اوج خویش در فضیلت بد قرین زوج خویش
دخت هارون بود الیصابات نام در طریق مردمی وصفش تمام
پاکباز و دلنواز و بی قرین با خدا همراز و در کارش امین
هر دو دیرین سال و رو اندر زوال بودشان امید فرزندی محال
مرد را کارش کهانت گاهگاه در حریم قدس می آمد پکاه
نوبت آن شد که در قدس خدا او بخور وعود سوزد با دعا
یک فرشته دید در مذبح عیان زو گرفت انگشت حیرت بر دهان
که این چه باشد خواب یا بیداری است حالتی اغماء یا هوشیاری است؟
پس فرشته گفت ترسایی چرا؟ اینت من یک مژده آوردم تو را
که دعایت نزد حق آمد قبول هان نشاید گشت نومید و ملول
حق تو را فرزند خواهد کرد عطا زان که سوی اویت آمد التجا
لیک فرزندی گزیده از جهان از همه آلایشی اندر امان
آن که او را منزلت این است و قرب دامنش آلوده کی گردد بشرب؟
همچو روح القدس که آید از سما او وجودی باشد از مردم جدا
قوم اسرائیل را او پیشواست او منادی حق و گفتش بجا است
تا که جمعی را بسوی حق کشد آنچنان خلقی که خدمت را سزد
گفت با او کای رسیده از خدا کی توان بود اینچنین از همچو ما؟
این بود هیهات چون گردد یقین مژده فرزندی از پیری چنین
هر دو دیرین سال و رو اندر زوال باشد این امیدها از ما محال
گفت آری لیک این پیغام از اوست بخشش حق است و این انعام اوست
هیچ مشکل نیست نزد کردگار هیچ حکمی نیست جز حکمت بکار
چون نیامد باورت قول خدا تو سخن دیگر نیاری کرد ادا
تا شود پیدا همه گفتار او ز آنچه مکتومست از اسرار او
این همه ز اسرار بی پایان اوست آنچه از فرمان او آید نکوست
بعد شش مه جبرئیل آمد پدید تا دهد دوشیزه ای را این نوید
نزد آن دوشیزه پاک و اصیل من رسولم گفت از رب جلیل
آمدم تا مر تو را گویم درود حق تو را بگزید و لطفش با تو بود
تا که بشنید این شد عاری از حواس گفت حاشا هست بیرون از قیاس
غیر قانون طبیعت بر زمین کی تواند آمدن طفلی چنین
این نه من گویم بود امری محال گرچه گفتی امر شد زان لایزال
گفت ای مریم ز ره بیرون مشو گفته حق است زان دلخون مشو
من به حکم اوست که اینجا آمدم تا دهم پیغام و از نزدت روم
تو ز روح القدس طفلی آوری تا کند بر هر دو عالم داوری
او بود فرزند حق عز و جل او نه مخلوق است بوده است از ازل
تا شود بر تخت داودی مکین او بود سلطان اقطاع زمین
هم الیصابات کز خویشان تو است با تو منسوب و ز نزدیکان تو است
شش مه است اینک که باشد باردار گر چه پیری ناتوانست آشکار
هر چه خواهی گفت زین پس ناسزاست خورده بر فرمان ایزد نارواست
گفت حالی چون چنین است این سخن باد تسلیم قضایش جان و تن
برگرفته از کتاب چون محزون ولی شادمان
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |