کتاب مقدس

وضع جهان در دورۀ عهدجدید (فصل سوم): مکتب‌های فلسفی

رای بدهید

وضع جهان در دورۀ عهدجدید

(فصل سوم): مکتب‌های فلسفی

مکتب‌های فلسفی

وقتی مذهب به رسوم خشک و خرافات بی‌معنی مبدّل می‌شود، امکان دارد اشخاصِ فهمیده آن را بکلی ترک کنند زیرا از آن رضایتی حاصل نمی‌نمایند‌. ولی این اشخاص نمی‌توانند منکر این حقیقت شوند که باید در پی یافتن جواب‌های عاقلانه برای مسائل زندگی باشند. اسرار کائنات محتاج جواب است مگر این که انسان به قدری کودن باشد که در فکر این مسائل نباشد.

فلسفه کوششی است برای جمع‌آوری تمام دانش‌ها و اطلاعات موجود دربارۀ جهان به طرز منظم و ارتباط دادن آن با تجربیات بشر. مکتب‌های فلسفی گاهی ناقص و کم‌عمق و گاهی دقیق و زیرکانه و یا عمیق هستند. بعضی از آنها وجود یک قدرت مافوق انسانی و خدای زنده را قبول کرده‌اند. بعضی دیکر صریحاً مادی بوده و اعتقاد به وجود خدا یا خدایان را مسخره‌آمیز و یا غیر‌لازم دانسته‌اند. در هر حال، فلسفه هرگز متکی بر مکاشفه‌ای از طرف خدا نبوده بلکه همیشه بر اساس این فرض قرار داشته است که انسان به تنهایی قادر است جهان خود را بشناسد و سرنوشت خود را تعیین نماید. اطلاعاتی را که برای تصمیم‌گیری لازم است می‌توان از تجربیات شخصی یا اجتماعی به دست آورد. برای جمع‌آوری اطلاعات و معارف انسانی به صورت یک سیستم فلسفی باید از علم منطق که از اختراعات بشر است استفاده کرد. از طریق افزایش مشاهدات و از راه تکمیل علم منطق، انسان قادر خواهد بود در مورد درک اسرار کائنات که خود نیز جزئی از آن است توفیق حاصل نماید.

برای رسیدن به این هدف، سیستم‌ها یا مکتب‌های مختلف فلسفی به وجود آمده است. چون هدف عبارت است از وظایف انسان در مورد زندگی، موضوعات مطرح شده در فلسفه تا امروز هم ارزش خود را حفظ کرده‌اند. هر چند ممکن است عنوان‌های آنها عوض شده باشند. زمینۀ تمام این مکتب‌های فلسفی با اصول مسیحی متفاوت بوده است. با وجودی که بعضی از آنها شباهت‌هایی به مسیحیت داشته‌اند و با وجودی که کلیسا بعضی از اصطلاحات و عقاید این مکتب‌های متضاد را مورد استفاده قرار داده است، آنها را به طور کلی باید عوامل مخالف دانست و نباید تصور کرد که مسیحیت از آنها سرچشمه گرفته است. لازم است لااقل یک آشنایی مقدماتی با این مکتب‌های فلسفی داشته باشیم تا بتوانیم وضع معارف و دانش و مذهب قرن اول میلادی را درک نماییم.

فلسفۀ افلاطونی

فلسفۀ افلاطونی توسط افلاطون پایه‌گذاری شده است. افلاطون فیلسوف شهیر آتنی و مؤسس آکادمی است که در قرن چهارم قبل از میلاد مسیح می‌زیست. وی دوست و شاگرد سقراط بوده است و او از استاد خود یک فکر کنجکاو و عادت به تفکر در مورد عقاید و موضوعات مجرد را به ارث برد. به نظر او جهان از تعداد بی‌شماری از اشیا تشکیل یافته که هر یک از آنها نمونۀ ناقصی از ایده یا فکر اصلی است. مثلاً انواع زیادی صندلی وجود دارد ولی هیچ یک از آنها مانند صندلی اصلی که همه از آن سرچشمه گرفته‌اند کامل نیست. پس صندلی اصلی آن نیست که از چوب ساخته شده بلکه آن صندلی است که صندلی چوبی از آن نمونه‌برداری شده است.

بنابراین جهان واقعی عبارت است از جهان ایده‌ها یا فکرها که جهان مادی سایه‌ای از آن است. این ایده‌ها یا فکرها در یک سیستم یا نظام جمع شده‌اند که در رأس آن ایدۀ نیک یا خیر واقعی وجود دارد. ظاهراً افلاطون هیچ گاه نگفت که این ایدۀ نیک دارای شخصیت است و آن را جهان‌آفرین یا خالق که جهان مادی را به وجود آورده است نام ننهاد. به عقیدۀ او ایده‌ها یا فکرها خودشان وجود خارجی داشتند و در واقع یگانه وجود حقیقی بودند که جهان فعلی انعکاسی ضعیف و ناقص از آنها است.

چنین عقیده‌ای در مورد جهان طبیعتاً به اعتقاد به وجود دو خدا منتهی می‌شود. اگر جهان حقیقی همان دنیای نامرئی ایده‌ها یا فکرها است و اگر جهان متغیر که انسان بر روی آن زندگی می‌کند سایه‌وار در گذر است، تلاش انسان باید این باشد که از جهان غیرحقیقی به جهان حقیقی فرار کند. اندیشه و تفکر و حتی ریاضت، راه رستگاری را می‌گشاید. دانستن یا معرفت همان نجات و رستگاری است و گناه عبارت است از جهل و نادانی. با دیدن نیک عالی، نهایت و ایدۀ برترین، انسان می‌تواند خود را از جهان مادی که او را اسیر نموده است خلاص سازد و به درک جهان واقعی نائل آید.

فلسفۀ افلاطونی بسیار مجرد و مطلق بود و به همین دلیل نمی‌توانست توجه مردم عادی را جلب نماید. این عقیده در عهد‌جدید به طور صریح به عنوان یکی از فلسفه‌هایی که مسیحیت با آن مقابله کرد ذکر نشده است ولی جلوه‌ای از آن در عقاید ناستیکی، که احتمالاً در قرن اول قوی شد و همچنین در فلسفۀ افلاطونی جدید که در قرن سوم توسط فلوتونیس رواج یافت، دیده می‌شود.

مکتب ناستیکی

مکتب ناستیکی، که ریشۀ یونانی آن به معنی معرفت و دانایی است، مکتبی است که وعده می‌دهد نجات از راه معرفت حاصل می‌شود. ناستیکها میگفتند که خدا خیلی بزرگتر و مقدستر از آن است که اقدام به خلق جهان مادی بنماید که پر از بدبختی و فساد است. آنها معتقد بودند که از خدای لایزال چند طبقه موجودات بالاتر از انسان صادر شده که پست‌ترین آنها «یون» نام داشته و همین‌ها خالق جهان بوده‌اند. بدین طریق ماده شریر است. اگر انسان بخواهد نجات بیابد، باید از جهان مادی صرف‌نظر نماید و در پی جهان نامرئی باشد. از این اعتقاد دو نتیجۀ متضاد اخلاقی حاصل می‌گردید. اولی عبارت است بود از ریاضت به این معنی که چون بدن ماده است و به همین دلیل شریر و فاسد است، پس باید آن را تحت تسلط کامل نگه‌ داشت، باید از ارضای خواهش‌ها و شهوات آن خودداری و امیال آن را سرکوب نمود. و چون بدن موقتی است کارهایش چندان مهم نیست. پس ارضای تمام تمایلات جسمانی هیچ تأثیری در نجات روح نخواهد داشت زیرا روح ابدی است ولی بدن فانی.

احتمال دارد که این عقیده باعث به وجود آمدن بدعتی شده بود که پولس در رسالۀ کولسیان ذکر می‌کند و خوانندگان خود را هشدار می‌دهد «با خبر باشید که کسی شما را نرباید به فلسفه و مکر باطل بر حسب تقلید مردم و بر حسب اصول دنیوی نه بر حسب مسیح» (کولسیان ۸:۲). از قرار معلوم این بدعت قبول نداشت که الوهیت به طور کامل در مسیح بود و شاید او را یکی از مخلوقات بالاتر از انسان می‌دانست که توسط خدای لایزال خلق شده بود. به علاوه شاید این فرمایش پولس «لمس مکن و مچش بلکه دست مگذار» (کولسیان ۲۱:۲) اشاره‌ای باشد به ریاضت ناستیکی که وی آن را مردود می‌داند. البته به طور قطع نمی‌توان بدعت موجود در کلیسای کولسی را با عقاید ناستیکی یکی دانست ولی شباهت‌هایی وجود دارد.

فلسفۀ افلاطونی جدید

اصول فلسفۀ افلاطون مورد قبول فلوتونیس (۲۰۴ تا ۲۶۹ میلادی) از اهالی لیکوپولیس مصر واقع شد. وی مدت بیست و پنج سال در روم مشغول تدریس فلسفه بود. فلوتونیس شاگرد آمونیوس ساکاس اسکندریه‌ای بود که این شخص اخیرالذکر قبلاً مسیحی بود ولی به بت‌پرستی برگشته بود. ضمناً فلوتونیس تحت تأثیر دوالیسم (اعتقاد به دو خدای خیر و شر) ایران قرار داشت که وقتی در ارتش روم خدمت می‌کرد با آن آشنا شد.

مکتب افلاطونی جدید یک مکتب مذهبی فلسفی بود که بر اساس نظریۀ افلاطون در مورد جدایی در میان ایده یا ایده‌آل و جهان مادی به عنوان سایۀ آن و بر مبنای دوالیسم نور و تاریکی ایران قرار داشت. این مکتب، روح را کاملاً نیک می‌دانست و بدن را کاملاً بد و شریر. نجات این بود که انسان به تدریج از خواهش‌های جسمانی آزاد شود و به حیات روح بگراید و این امر در زمان مرگ به کمال می‌رسد. در آن موقع نفوذ شریرانۀ بدن تمام می‌شود و حیات روحانی واقعی شکوفا می‌گردد.

این مکتب این نکته را بر فلسفۀ افلاطونی افزود که نجات انسان به وسیلۀ اندیشه و تفکر حاصل نمی‌گردد بلکه انسان باید در ذات لایزال جذب گردد. چون با فکر نمی‌توان به خدا رسید برای ایجاد رابطه با او باید از احساسات استفاده کرد.

در اعتقادات ناستیکی و فلسفۀ افلاطونی جدید به علت اعتقاد به دوگانگی، فاصلۀ عظیمی بین حقیقت و ماده به وجود می‌آید و این امر نه فقط مربوط به امور ماوراءالطبیعه است و بالنتیجه بین وجود واقعی و مجازی فاصله ایجاد می‌شود بلکه از نظر اخلاقی نیز نیک و دیگری بد و شریر محسوب می‌گردد. بنابراین در هر دو قسمت جایی برای عقیدۀ مسیحی در مورد جسم شدن خدا وجود ندارد. پیروان فلسفۀ افلاطونی جدید، اتحاد خدا و انسان و ورود الوهیت در جسم را غیرقابل تصور می‌دانند. کفاره و بخشش گناهان غیرضروری است زیرا کارهایی که در جهان مادی انجام می‌شود به هیچ‌وجه تأثیری در جهان واقعی روحانی نخواهد داشت. رستاخیز بدن یک خطای سهمگین محسوب می‌شود زیرا فقط شرارت وجود مادی را ابدی می‌سازد. جولیان، یعنی آخرین امپراطور رومی که با مسیحیت مخالف بود و مرتد لقب یافت، از پیروان فلسفۀ افلاطونی جدید بود.

مکتب اپیکوری

اپیکور، که در سال ۳۰۶ قبل از میلاد این مکتب را تأسیس کرد، یک نفر آتنی بود که تحصیلات خود را در آتن انجام داد. تعالیم او در آثار یکی از شاگردانش به نام لوکرتیوس منعکس است که خود یکی از فلاسفۀ مادی رومی و یکی از شعرای قبل از مسیحیت است. اپیکور معتقد بود که جهان به وسیله یک رگبار اتم‌ها و از طریق ترکیب تصادفی بعضی از آنها با سایرین به وجود آمده است. این ترکیب‌ها ترکیب‌های دیگری را در پی داشت و در نتیجه جهان فعلی ایجاد شد.‌ نظر ایپکور در مورد به وجود آمدن جهان به نظریۀ جدید تکامل مادی شباهت دارد.

در این جهان که به علت تصادف به وجود آمده، نه می‌تواند مقصدی وجود داشته باشد و نه نقشه‌ای. پس نیکی نهایی یا مطلق وجود ندارد. اپیکور عقیده‌ای دارد که عالی‌ترین نیکی، که احتمالاً می‌تواند وجود داشته باشد، لذت است که آن هم آزادی از رنج و درد است. بر خلاف آنچه مردم عادی دربارۀ مکتب اپیکور تصور می‌کردند و حالا هم تصور می‌کنند، اپیکور پیروی از لذات جسمانی را توصیه نمی‌کرد بلکه لذت‌هایی را توصیه می‌نمود که انسان را به طور دائم و کامل ارضاء نماید. اگر خودداری از بعضی عادت‌ها باعث رضایت خاطر کامل‌تری می‌شد، اپیکور توصیه می‌نمود که انسان از آن عادت‌ها دوری نماید. مکتب اپیکوری اسراف و پیروی از هوی و هوس را توصیه نکرد ولی در عین حال وسیله‌ای برای  کنترل خودخواهی انسان به دست نداد.

مکتب اپیکوری اصولاً ضد مذهب بود. اگر جهان از ماده و بر اثر تصادف به وجود آمده باشد دیگر قدرتی برای آفرینش لازم نیست. اگر اوضاع کائنات بر تصادف متّکی باشد دیگر فکر خلاقی که آن را اداره کند لازم نیست. البته پیروان مکتب اپیکوری دربارۀ خدایان مطالبی گفته و وجود آنها را علی‌الاصول انکار نکرده‌اند. ولی خدایان به نظر آنها مشغول عیش و نوش خود بودند و علاقه‌ای به کارهای ناچیز انسان‌ نداشتند. می‌توان گفت پیروان این مکتب دارای مذهب مادی و در واقع منکر وجود خدا بودند زیرا خدائی که ما را به او دسترسی نیست و به کارهای انسان علاقه ندارد شاید اصلاً وجود خارجی هم نداشته باشد.

این مکتب فلسفی بسیار عامه‌پسند بود زیرا استدلالات دور از ذهن لازم نداشت. از نظر عاطفی نیز مناسب بود زیرا از نظر فلسفی مردم را قانع می‌کرد که پیروی از لذت، یعنی آنچه غالب مردم به آن علاقه‌ای دارند، می تواند قابل قبول باشد. این مکتب تمام اعتقادات مربوط به گناه و روز داوری و قیامت را از بین برد زیرا برای جهان نه هدفی قائل بود و نه نهایتی. اعتقاد به ابدی بودن در آن وجود نداشت زیرا بدنی که از اتم تشکیل شده بود حیات دیگری غیر از حیات فعلی نمی‌توانست داشته باشد‌. با توجه به اصول مکتب اپیکوری، جای تعجب نیست که چرا اهالی آتن بر پولس رسول خندیدند از این که او در کوه مریخ دربارۀ عیسی و قیامت مردگان موعظه می‌کرد (اعمال ۱۷: ۱۸و۳۲)‌.

رواقیون

در آیاتی که در بالا اشاره شد رواقیون را در کنار پیروان اپیکور مشاهده می‌کنیم. مکتب رواقیون به وسیلۀ زنون (۳۴۰-۲۶۵ قبل از میلاد)، که از اهالی قبرس و احتمالاً نیمه سامی بود، تأسیس یافت. زنون برای خدا شخصیت جداگانه‌ای قائل نبود ولی تعلیم می‌داد که جهان به وسیلۀ یک عقل مطلق یا ارادۀ الاهی که جزئی از ذات جهان است اداره و با دقت کنترل می‌گردد. بدین طریق کار جهان نه با تصادف بلکه با هدفی که در حال تکامل است اداره می‌شود.

پس متابعت از عقل عالی‌ترین خیر بشر است. احساسات شخصی، غیرمهم و حتی مضر است زیرا انسان را از راه حل‌های عاقلانه دور می‌سازد. کنترل نفس به‌طور کامل و مقاومت در مقابل احساسات، هدف رواقیون بود.

چون راقیون معتقد بودند که جهان باید همان‌طوری باشد که حالا هست و هر چه پیش می‌آید به وسیلۀ عقل مطلق برنامه‌ریزی شده است، به هیچ وجه لزومی نمی‌دیدند که انسان جریان وقایع را تغییر دهد و یا متوقف سازد. این نوع اعتقاد به قضا و قدر، باعث خوار ساختن نفس و در نتیجه تعالی اخلاق می‌گردید. این مکتب مورد پسند رومیان سختگیر و قانونی بود و بعضی از سیاستمداران مشهور روم مانند سیسرو از اصول آن پیروی می‌کردند.

اعتقادنامۀ رواقیون، با وجودی که با اصول اخلاقی مطابقت داشت، با مسیحیت یکی نبود. در آن جایی برای آزادی و یا وجود واقعی شرارت دیده نمی‌شد. تمام شرارت‌ها و بدی‌های جهان به نظر رواقیون فقط جزئی از نیکی بزرگتر بود. این عقیده باعث می‌شد که دیگر احتیاجی به اصلاح و تغییر اوضاع موجود احساس نشود. انسان موظف بود پرهیزکاری نماید و از اصول عقلی پیروی کند ولی خود را موظف نمی‌دانست وضع اجتماع را اصلاح کند و مردم را از بدبختی رها سازد.

برای رواقیون امکان نداشت با خدا تماس شخصی داشته باشند. چون طبیعت با همه با بی‌طرفی رفتار می‌کرد، نمی‌توانست از شخصِ بخصوصی طرفداری کند. به علاوه فکر دربارۀ تماس شخصی یا عقل جهانی یا نیروی طبیعی درست مانند این است که انسان بخواهد به قانون جاذبه علاقه نشان دهد. به نظر رواقیون، خدا علاقه‌ای به کارهای شخصی انسان نداشت زیرا خودش شخص مشخصی نبود. تعلیم انجیل در مورد این که خدا به وسیلۀ فرستادن فرزند خود به جهان برای مقابله با شرارت از طریق جانبازی اقدام کرده است. برای رواقیون کاملاً مسخره‌آمیز است. با وجودی که مکتب رواقیون از نظر اخلاقی قابل تمجید بود و در بعضی موارد با اخلاق مسیحی شباهت کامل داشت ولی این دو از نظر اصول اولیه و از نظر عملی با یکدیگر فاصلۀ زیادی داشتند.

دو مکتب دیگر وجود داشت که با وجودی که به اندازۀ مکتب‌های بالا نفوذ نداشتند ولی توضیح مختصر دربارۀ آنها را هم لازم می‌دانیم:

فلسفۀ بدبینی یا کلبی- این مکتب مانند فلسفۀ افلاطونی، از تعالیم سقراط سرچشمه گرفته است. سقراط تعلیم داده بود که مردمی که احتیاجاتشان کمتر است می‌توانند در شرایط مشکل به حیات خود ادامه دهند در حالی که اشخاصی که دارای احتیاجات بیشتری هستند در همان شرایط قادر به زندگی نخواهند بود. به اتکاء این تعلیمِ سقراط، پیروان فلسفۀ کلبی معتقد بودند که عالی‌ترین صفت اخلاقی این است که انسان هیچ احتیاج و آرزویی نداشته باشد. برای رهایی از قید تمام آرزوها و تمایلات، آنها کوشش می‌کردند که ریشۀ تمایلات را از بین ببرند. برای این منظور تمام معیارها و رسم‌ها را زیر پا گذاشتند و به تکروی پرداختند. پیروان مکتب کلبی غالباً به طور عمده مشغول فحاشی می‌شدند و رفتار زشت در پیش می‌گرفتند تا نشان دهند با دیگران «فرق» دارند. سقراط در انتقادی که از آنتیستنیس، مؤسس مکتب کلبی، به عمل آورد بهترین تجزیه و تحلیل را در مورد آنها انجام داد: «من می توانم غرور شما را از سوراخ‌های لباستان ببینم».

مکتب شک- پیرهو الیسی (۳۶۵-۲۹۵ قبل از میلاد) اولین شکاک بوده است. استدلال شکاکان به طور خلاصه چنین است: چون اساس علم و دانش بر تجربیات قرار دارد، هیچ علم قطعی نمی‌تواند وجود داشته باشد زیرا تجربۀ هر شخص با تجربۀ سایرین فرق دارد. رسومی که در یک کشور مورد قبول است در کشور دیگری مردود است. درک ما از یک شیء با توجه به زمان و شرایط مشاهدۀ آن، متفاوت خواهد بود. تمام معیارهای قضاوت نسبی هستند: مثلاً باری که ممکن است برای یک نفر سبک باشد امکان دارد برای شخص دیگری سنگین به نظر بیاید. اگر برای استدلال یک نقطۀ شروع قطعی پیدا نشود، هیچ معیاری برای قضاوت نمی‌تواند قطعی باشد و بدین طریق هیچ حقیقتی نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر شکاکان این طور به استدلال خود ادامه دهند، قادر نخواهند بود هیچ مطلبی اظهار کنند زیرا نمی‌توانند هیچ چیزی را ثابت کنند. بدین طریق مکتب شک از نظر منطقی به فلج کامل فکری می‌انجامد.

فلسفۀ کلبی و فلسفۀ شک بر اثر ترک معیارها به وجود آمد. مکتب اولی معیارهای اخلاقی را زیر پا نهاد و مکتب دوم معیارهای عقلی را. مسیحیت با این دو مکتب از این نظر متفاوت بود که اعلام می‌داشت خدا معیار نهایی انسان است.‌ به علاوه تأکید نمود که انسان حتماً به خدا متکی است و بدین طریق تکروی کلبی‌ها مردود است و تأیید نمود که خدا سرچشمه و آغاز علم و حکمت است و مکاشفۀ شخصی خدا اساس کسب علم و معرفت از طریق تجربه است.

ارزیابی فلسفه‌های مختلف

با وجودی که مکتب‌های مختلف فلسفی پیروانی داشتند، ولی نتوانستند مردم را قانع سازند زیرا مردم عادی نمی‌توانستند تمام این استدلالات مجرد را درک نمایند و به علاوه در آنها قطعیت و نهایت وجود نداشت. تمام استدلالات این فلسفه به شاید و احتمال دارد ختم می‌شد. افلاطون این شکست فلسفه را از قول سیمیاس چنین بیان می‌کند:

«زیرا به جرأت می‌توانم بگویم که تو ای سقراط مانند من متوجه شده‌ای که بسیار مشکل و حتی غیرممکن است که انسان بتواند در این دنیا در مورد مسائلی مانند ابدی بودن به طور قطع و یقین سخن بگوید. معهذا به نظر من اگر شخصی تمام گفته‌های مربوط به این مسائل را با دقت بررسی نکند و قبل از رسیدگی به تمام جوانب از تلاش باز ایستد باید وی را ترسو دانست. زیرا او باید به پی‌گیری خود ادامه دهد تا یکی از دو چیز را به دست آورد: یا باید حقایق مربوط به آنها را بیاموزد یا کشف کند و یا اگر این امر غیرممکن باشد، من توصیه می‌کنم که او بهترین و غیرقابل انکارترین نظرات انسانی را انتخاب کند و آن را به عنوان قایقی برای عبور از دریای زندگانی مورد استفاده قرار دهد و البته به این امر توجه داشته باشد که خطر اشتباه نیز وجود دارد مگر در صورتی که کلامی از خدا بیابد که او را با اطمینان و امنیت بیشتری به سر منزل مقصود برساند».

بدین طریق فلسفه، با اقرار خودِ فلاسفه، در پیدا کردن حقیقت موفقیت نداشته است. به معمایی که از قول سیمیاس نقل شد، مسیحیت جواب داد:«کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد. پر از فیض و راستی و جلال او را دیدیم جلالی شایستۀ پسر یگانۀ پدر» (یوحنا ۱۴:۱).

برگرفته از کتاب معرفی عهدجدید (انتشارات حیات ابدی)

نوشتۀ مریل سی تنی

ترجمۀ ط. میکائیلیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
ShieldPRO