فصل بیستوششم اصول عیسی در روابط: درک رحمت خدا
فصل بیستوششم اصول عیسی در روابط: درک رحمت خدا
تصور کن به تازگی برای یک غذای فوقالعاده به خانۀ زیبای یکی از بانفوذترین مردان اسرائیل یعنی شمعون فریسی رسیدهای. قبل از شروع غذا، یک مهمان ناخوانده برای دیدن عیسی وارد می شود. اگرچه او به این میهمانی دعوت نشده، اما برای کسانی که برای صرف غذا آمدهاند ناشناخته نیست. این زن به فساد اخلاقی معروف است و یک فاحشه است. و میخواهد عیسی را ببیند. چه اتفاق ناخوشایندی! اگر عیسی بخواهد با او صحبت کند، این زمان یا مکان مناسبی برای چنین امری نیست.
و بدتر این که این وضعیت ناخوشایند تبدیل به موقعیتی شرمآور میشود! او در حالی که پشت سر عیسی ایستاده شروع به گریستن میکند، ابتدا آرام و سپس کاملاً محسوس. همه در مهمانی طوری رفتار میکنند که انگار چیزی را نمیبینند. سپس این زن کاری را انجام میدهد که هیچ کس نمیتواند نادیده بگیرد: او در برابر عیسی تعظیم میکند و اشک هایش به آرامی روی پاهای کثیف عیسی سرازیر میشود. تقریباً میتوانی سکوتی که بر اتاق حاکم است احساس کنی. هیچ کس نمیداند چه بکند یا چه بگوید.
پس از آن امری غیر قابل تصور اتفاق می افتد. این زن موهایش را می گیرد، بلی موهایش را! و شروع به پاک کردن اشکهایش از روی پاهای عیسی میکند. در آن فرهنگ، روسپی ها موهای خود را در انظار عمومی باز میکردند. زنان محترم و باحیا موهای خود را میپوشاندند. کاملاً روشن است که این زن نمیدانست در چنین جمعی چطور مؤدبانه رفتار کند. در نظر حاضرین چنین میآمد که او در حال نشان دادن اخلاق فاسد خود است!
سپس عطر را روی پاهای عیسی میریزد و با پاک کردن آنها با موهایش، این کار را به پایان میرساند. در حالی که بوی عطر اتاق را پر کرده، میتوانی تصور کنی که ذهن مردم از چه فکرهایی پرشده است: «این مسخره است. آیا عیسی نمیداند این اتفاق چقدر بد به نظر میرسد؟ ریختن عطر روی پاهای کثیف چه اسراف بیهودهای است. این زن به جای اشتباهی آمده!”
نیازی نیست در بارۀ تصورات شمعون فکری بکنیم. کتاب مقدس به ما میگوید که میزبان عیسی با خود گفت: “اگر این مرد براستی پیامبر بود، میدانست این زن که لمسش میکند کیست و چگونه زنی است- میدانست که بدکاره است.»
عیسی افکار شمعون را میدانست و پاسخی برای او داشت. قبل از اینکه به پاسخ او توجه کنی، سؤالی از خود بپرس: “من در چنین وضعی با خود چه فکر میکردم؟” آسان است که با قیافهای حق به جانب و تحقیرآمیز به شمعون نگاه کنیم. اگر آن روز آنجا بودی، آیا حداقل کمی احساس خجالت نمیکردی؟
عیسی اصلاً خجالت نکشید. او زیباییهای اجتماعی و مشکلات فرهنگی را در دل این زن می دید. و در ادامه داستان ساده ای را تعریف کرد تا به ما کمک کند که قلب این زن را هم ببینیم. داستانی دربارۀ دو نفر که بدهی آنها بخشیده شده است: «شخصی از دو تن طلب داشت: از یکی پانصد دینار، از دیگری پنجاه دینار. اما چون چیزی نداشتند به او بدهند، بدهی هر دو را بخشید. حال به گمان تو کدام یک او را بیشتر دوست خواهد داشت؟» پاسخ واضح است: کسی که بدهی بیشتری داشت و بخشیده شد.
سپس عیسی تصویری را برای شمعون ترسیم می کند که حقیقتی عمیق در مورد عشق را به ما میآموزد. به شمعون میگوید: «تو برای شستن پاهایم آب نیاوردی، اما این زن با اشکهایش پاهای مرا شست و با گیسوانش خشک کرد! تو مرا نبوسیدی، اما این زن از لحظۀ ورودم، دمی از بوسیدن پاهایم بازنایستاده است. تو بر سر من روغن نمالیدی (که یک میهماننوازی معمولی از میهمان بود که از گرد و غبار سفر موهایش کثیف شده بود)، .اما او پاهایم را عطرآگین کرد.» عیسی به شمعون قلب زنی را نشان داد که عیسی را عمیقاً دوست داشت چون میدانست که چقدر او را بخشیده است. عیسی در پایان با این اصل شگفت انگیز عشق نتیجهگیری می کند: «محبتِ بسیارِ او از آن روست که گناهان بسیارش آمرزیده شده است. اما آن که کمتر آمرزیده شد، کمتر هم محبت میکند.» (بر اساس لوقا ۷: ۳۶-۵۰)
چقدر شگفت انگیز! به طور خلاصه، تو یکی از این انتخابها را داری: میتوانی مانند شمعون به خاطر این که از بیشتر مردم زندگی اخلاقی بهتری داشتی، خوشحال باشی و یا میتوانی مانند آن زن باشی و به خاطر اینکه اینقدر مورد لطف قرار گرفتهای و بخشیده شدهای قدردان باشی. عیسی به ما تعلیم میدهد که کسانی که به انتخاب این زن دست می زنند، حاضرند حتی در میان جمع خجالت بکشند، اما به عشق خود برای او عمق ببخشند.
خدا از ما میخواهد که پر از رحمت باشیم چون او خودش لبریز از رحمت است. رحمت خدا بسیار فراوان است! راز داشتن قلب رحمت در دیدن رحمت خدا نسبت به خودِ ما است. هر چه رحم خدا نسبت به خودت را بهتر درک کنی، نسبت به دیگران رحیمتر خواهی بود.
لطف و رحمت خدا هدیهای است به ما نالایقها. اگر میتوانستی لطف خدا را به نوعی به دست بیاوری، به راحتی میتوانستی کسانی را که آنچه تو به دست آوردهای، نصیبشان نشده، قضاوت کنی. کتاب مقدس همۀ ما را راهنمایی میکند که با شهامت به «تخت فیض نزدیک شویم تا رحمت بیابیم و فیضی را حاصل کنیم که به هنگام نیاز یاریمان دهد» (عبرانیان ۴: ۱۶).
هرگز تصویر فیض و رحمتی را که به عنوان پسر دبیرستانی دریافت کردم، فراموش نمیکنم. آقا و خانم پاول یک زوج مسن مهربانی بودند که در همسایگی ما زندگی می کردند. خانم پاول بیش از بیست قناری و یک مخزن بزرگ ماهی گرمسیری داشت که وقتی آنها به مسافرت میرفتند، از آنها مراقبت میکردیم. وقتی در دبیرستان بودم، او تصمیم گرفت: “تامی به اندازۀ کافی بزرگ شده، پس وقتی به مدت یک هفته از خانه دور هستیم به او پول میدهم تا از پرندگان و ماهیها مراقبت کند.”من این کار را قبول کردم. تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که روزی یک بار به قناریها و ماهیهای گرمسیری غذا بدهم. من تا روز سوم که سرمای شدیدی به سراغ شهرمان آمد، توانستم تقریباً این کار را به خوبی انجام دهم. این سرما سردتر از سالهای پیش بود. یک روز صبح رفتم تا به پرندگان غذا بدهم. همانطور که در را به سولۀ پشتی که دهلیز را محاصره کرده بود باز کردم. چیز عجیبی را دیدم و برگشتم و از مادرم پرسیدم: “مامان، وقتی پرندهها میخوابند، آیا روی زمین دراز میکشند و پاهایشان را در هوا سیخ میکنند؟” واقعیت این بود که همۀ بیست و یک قناری محول شده، مرده بودند. ای کاش این پایان داستان بود. دو روز بعد، پمپ در مخزن ماهی کار نکرد و صبح که به آنها غذا دادم، متوجه شدم که همۀ ماهیها هم مرده اند.
فکر کنم مرا درک میکنی که علاقۀ زیادی نداشتم که پاولها به خانه برگردند! وقتی برگشتند، در حالی که چشمانم را از خجالت به پایین انداخته بودم، با لکنت زبان داستان را تعریف کردم. خانم پاول به من محبت کرد. به جای اینکه نصیحتم کند که چه کاری باید می کردم، گفت: “تقصیر تو نبود. همه چیز خوب میشه.”
اما بعد، همانطور که به سرعت از در بیرون میرفتم، او کار دیگری انجام داد. او جلوی مرا گرفت و یک پاکت به من داد و گفت: “این پول شما برای مراقبت از ماهیها و پرندگان من است.” گفتم: “نمیتوانم آن را قبول کنم.” او گفت: “نه، باید آن را بگیری.” منظور من از بخشیدن هدیه به یک شخص نالایق همین است!
سالها بعد متوجه شدم که او باید کتاب بینوایان را خوانده باشد. داستان ویکتور هوگو در مورد ژان والژان را به خاطر دارید. یک گدا و دزد معمولی که توسط اسقفی که او را به خانه اش می برد محبت میبیند؟ والژان محبت اسقف را با دزدیدن قاشق و چنگال های نقره از خانه و فرار در نیمه شب جبران می کند! تصادفاً توسط پلیس متوقف می شود و پلیس متوجه می شود که وسایل نقره را با خود دارد و او را به خانۀ اسقف می برند. اسقف به راحتی می توانست بگوید: ”بله، او آنها را برده بود.” و در این صورت والژان به گذراندن بقیۀ عمرش در زندان محکوم میشد. در عوض، اسقف با لطفی باورنکردنی گفت: “بله، درست است که من آن قاشق و چنگالهای نقرهای را به تو داده ام، اما دو شمعدان نقرهای دیگر را فراموش کرده بودی.” و سپس آن شمعدانها را هم به او داد.
بعدها در این کتاب، هوگو دربارۀ آن دو شمعدان نقرهای مینویسد: “همۀ ژان والژان در آن شمعدانها هستند.” تمام زندگی او، تمام هویت او در چنین عمل پر از فیض خلاصه میشد.
این همان انگیزۀ رحمت و فیض خداست. همۀ زندگی ما در عملِ فیض او معنا مییابد. چیزی که خدا در عیسی مسیح و از طریق او به ما بخشیده است. بخشش تو در این کار پر از فیض خلاصه میشود. آیندۀ تو بسته به این عمل فیض است. رابطههای تو با خدا و با دیگران در کار عظیم پر از فیض خدا گنجانده شده است.
نکتۀ قابل تأمل: چون خدا پر از رحمت است از ما هم میخواهد که به دیگران رحمت نشان دهیم.
آیۀ به یادماندنی: «زیرا به فیض و از راه ایمان نجات یافتهاید- و این از خودتان نیست، بلکه عطای خداست- و نه از اعمال، تا هیچ کس نتواند به خود ببالد.» (افسسیان ۲: ۸- ۹ ترجمۀ هزارۀ نو).
از خود بپرس: آیا هدیۀ پر از رحمت خدا را که مرا بخشیده و فیض او را برای داشتن یک زندگی جدید پذیرفته ام؟
درس آینده: درک داوری خدا
نوشتۀ تام هولادِی
ترجمۀ کشیش ورژ باباخانیان
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |