شعر: تنها یک تنها می داند
تنها یک تنها می داند که تنهائی تنها درد یک تنهاست
تنها، درد یک تنها بی کسی نیست
تنهائیست در بین صدتن، که تن – هاشان ندیدست هرگز رنگ تنهائی
چه داند در خیال آزاد، درد یک دربند زندانی، دربند نبوده چه می داند که چیست معنای آزادی
شب ندیده کِی تواند گفت، روز زیباست
مَه ندیده چه داند قدر آن خورشید نورانی
به زنجیر و به بندید، اما خود نمی دانید و آزاد تنها در خیال
ای که آزادست تن – هاتان زبند
روحتان در قفل این تن، گشته زنجیر، می کشد فریاد آزادی
تنتان آزاد و زیبا، روحتان ویران در آن حبس شده
تشنه آبادی
خوشبحال رعیت آزاد در باغ گل و صحرا و وای بر آن شَهِ در قصر زندانی
چه سود است زندانی شدن در قصر زیبا
چه زیباست آزاد شدن از دست این قصر فریبا
ای که خود را زندگان در نور می دانید ای که کورید اما خود عصا کشهای کورانید
ای که خود را پشت میله های این زندان نفس و تن نمی بینی
ای که با، بار گناهانت به ساز نفس می رقصی
تو که یک آدمک بازیچه دست شریرانی
صدای ناله روحت صدایی خسته است
بگو از حال و روز روح تنهایت چه می دانی
چه داند در خیال آزاد درد یک دربند زندانی
دربند نبوده چه می داند که چیست معنای آزادی
شب ندیده کی تواند گفت روز زیباست
ماه ندیده چه داند قدر آن خورشید نورانی
من اما خوب می گویم که چیست معنای آزادی
چرا که خوب می دانم که چیست درد یک دربند زندانی
چون که تنها یک تنها می داند که تنهائی تنها درد یک تنهاست
من که از زنجیر نفس، غول هوس، زندان تن، گردیده ام آزاد
می زنم بر بامها فریاد
به نام آن که آزادی به من داد
به آن که قیمت آزادیم با خون خود داد
به آن که نور او نور هویداست
ای به ظلمت کرده ها عادت
ای به زنجیر گشته ها دور از حقیقت
آن که در پشت در قلب – در می کوبد عیسی است
او که از روح القدس نامش مسیحاست
می زند در باز کن آزادی آنجاست
نور او چشم دلت باز کند رو به حقیقت تا ببینی
نفس و تن، تنها یک زندان زیباست
چه سود است زندانی شدن در قصر زیبا
چه زیباست آزاد شدن از دست این قصر فریبا
بشِکن این قفل قلبت باز کن در
کین تنها راه حل این معماست
بشنو از من این شهادت چون که:
تنها یک تنها می داند که تنهائی تنها درد یک تنهاست
شعری از شروین نیکو
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |