جهانِ بیمرگ و قوتِ مرگ
جهانِ بیمرگ و قوتِ مرگ
اگر مرگ نبود، جهان چهرهای دیگر داشت.
بیماری معنایی نداشت،
چرا که فرسودگی به پایان نمیرسید
و بدنها در وضعیتی پایدار میماندند.
نه پزشکی لازم بود،
نه بیمارستان،
نه بیمه و نه هراس از ناتوانی.
در چنین جهانی،
انسان زمانی فراوان برای زیستن داشت؛
فراغتی که او را به تربیتی سالمتر
و جامعهای آگاهتر نزدیک میکرد.
نبودِ مرگ
چهرهٔ جنگ را نیز دگرگون میکرد؛
زیرا جنگجویان بهواسطهٔ کشتار به هدف میرسند،
و وقتی کشتن بیاثر باشد،
قدرت ناگزیر میشود
بهجای خون،
از اندیشه، رقابت و تدبیر استفاده کند.
اگر مرگ نبود،
اندیشهها ناتمام نمیماندند.
نه اندیشمندی از بیماری میافتاد،
نه حقیقتجویی را برای خاموش کردن صدا
به قتل میرساندند.
هر فکر تا پایانِ طبیعیِ خود میرفت
و هیچ دانشی
پیش از بلوغ
قطع نمیشد.
اما جهانی بیمرگ،
پیامدی دیگر نیز دارد:
تاریخ تحریف نمیشود.
زیرا آنکه میمیرد،
روایت را از دست میدهد.
وقتی هیچکس حذف نشود،
حقیقت در حافظهٔ زندهٔ شاهدان میماند
و قدرتها نمیتوانند
با حذف انسانها
داستان را دوباره بنویسند.
در چنین جهانی،
هیچ نویسندهای
برای حفظ جان،
چهرهٔ خونآلود شاهی را
با مدح و ثنا نمیپوشاند.
فریب بیمعنا میشود
چون هیچ حقیقتی
با مرگ شاهدان
از میان نمیرود.
اما درست همینجا
فرضیه فرو میریزد.
زیرا تاریخ،
از دلِ پایانها ساخته میشود.
اگر مرگی نباشد،
فصلی بسته نمیشود،
دورهای پایان نمیگیرد،
و زمان شکل نمیگیرد.
برای جهانیِ بیمرگ،
باید بیزمانی را نیز پذیرفت:
اکنونی ممتد،
بیآغاز و بیپایان،
که در آن
نه نسل تازه میآید
و نه نسل قدیم میرود.
و بیزمانی
خود زندگی را تهی میکند.
مرگ، زمان را تقسیم میکند؛
ریتم میآفریند؛
زندگی را وزندار میکند.
با مرگ است
که انتخابها معنا مییابند،
لحظهها ارزش میگیرند
و انسان به حرکت وامیداشته میشود.
اما مرگ
چاقوی دولبه است—
هم بیدار میکند
و هم میسوزاند؛
هم میشکند
و هم میسازد؛
هم حرکت میآورد
و هم ترس.
مرگ را نه باید ستود
و نه باید لعنت کرد.
نه خداست
و نه شیطان.
مرگ، حقیقتیست
که مرز میسازد،
معنا میبخشد،
و زندگی را
از بیکرانگیِ بیاثر
نجات میدهد.
مرگ
نه هدیه است
و نه مجازات.
نه باید دوستش داشت
و نه دشمنش شد.
باید فهمیدش—
زیرا بدون او،
زندگی از معنا تهی میشود.
✍️دلنوشتهای از کشیش فریده براتی
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
|
کپی شد! |