کلاس درسِ تجربۀ زندگی را زمانی میفهمی که زنگ را زدهاند!
کلاسِ درسِ تجربۀ زندگی را زمانی میفهمی که زنگ را زدهاند!
طفل و پیر هر دو به هم فکر میکنند.
هر دو برای راه رفتن ناتوانند.
هر دو به تنهایی قادر به رفع نیازهایشان نیستند.
طفل نمیتواند حرف بزند. پیر نمیخواهد حرف بزند.
طفل نمیداند چطور به خواستههایش برسد.
پیر نمیتواند به خواستههایش برسد.
هر دو با دنیایی از حسرت از سرآغاز و انتهای زندگی به هم میاندیشند.
طفل میگوید میخواهم روش و طریق زندگی را بیاموزم.
پیر آهی میکشد و با حسرت میگوید کاش امروز:
زندگی را ساده بگیری و بدون حاشیه زندگی کنی.
زندگی را با درگیرشدن با آنچه مال تو نیست سخت نسازی.
فرصتهایت را سخاوتمندانه و بدون تخفیف زندگی کنی.
با جسارت و دلیری و شهامت همۀ حرفهای دلت را بزنی.
از رؤیاها و خواستههایت حتی یک قدم عقبنشینی نکنی.
از حداکثر وعده و امکاناتی که خدا به تو داده کوتاه نیایی.
با خدایی که راه و راستی و حیات است صمیمانه همکاری کنی.
و با ایمان، سِمِج، مصمّم، قاطع، بی پروا و بدون تعارف زندگی کنی.
زیرا فردایی که روش زندگی را آموختی دیگر فرصت و توانایی انجامش را نداری و حسرت آنچه نکردی بیشتر از کهولت سن، پیرت میکند.
و ای کاش طفل این حقیقت را امروز بفهمد که کلاسِ درسِ “تجربۀ زندگی” معلم بدجنسی دارد و درسش را زمانی میفهمی که زنگ کلاس را زدهاند!
جلیل سپهر
@jalilsepehr
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |