پیاله مقدس
در زیر پرتوهای تابناک آفتاب
و شعاع کمرنگ مهتاب
دلاور شوالیهای
درحالیکه سرودی بر لب می خواند
در جستجوی الدورادو
به پیش می رود
ادگار آلن پو
چیزی مرا وادار می کرد که اتاق خود را ترک کنم. آواهایی بس عمیق و انکار ناپذیر خواب را از من گرفته بودند؛ گویی چیزی مقدس مرا به سوی خود می خواند. تنها صدایی که به گوش می رسید صدای تیک تاک ساعت بود. همه چیز مبهم و خیالی به نظر می رسید، گویی در اتاقی هستم که در اعماق آبها غوطه ور شده است. دیگر خوابم سبک شده بود و روی مرز خواب و بیداری در تلاطم بودم. در آن لحظه روی هوا معلق بودم، لحظه ای که گویی همه چیز ناپایدار است، لحظه ای که هنوز صداهای دنیای بیرون آرامش فکر انسان را بر هم می زنند، چنین حالتی تنها لحظاتی پیش از اینکه تسلیم شب شوی به انسان دست می دهد. گویی خواب بودم اما هنوز کاملاً به خواب فرو نرفته بودم. بیدار اما نه هوشیار. هنوز گوشم به آواهای درونی که می گفتند، «برخیز و از اتاق خارج شو،» حساس بود.
این آواها قوی تر می شدند به طوریکه دیگر نمی شد آنها را نادیده انگاشت. ناگاه نیرویی در بدنم به جریان افتاد و مرا وادار کرد که پاهایم را از روی تخت بر زمین بگذارم و در یک چشم به هم زدن خواب از سرم پرید، و با تمام توانم روی پاهای خود ایستادم. لحظاتی بعد لباس بر تن داشتم از خوابگاه دانشکده خارج می شدم. با نگاهی به ساعت دیواری، وضعیت عقربه های آن در ذهنم نقش بست. ساعت ده دقیقه به دوازده نیمه شب بود.
هوای شب سرد بود و برفهایی که صبح باریده بود تبدیل به یک لایه سنگی شده بود. درحالیکه از وسط محوطه دانشکده می گذشتم صدای قرچ قروچ یخها را می شنیدم. شعاع نور کمرنگ مهتاب همچون شبهي بر روی ساختمان دانشکده افتاده بود، و ناودانهای ساختمان با قندیلهای بزگی تزیین شده بودند ــ آبهای غلطان در فضایی اسیر شده بودند، خنجرهايی یخی که بیشتر شبیه به دندانهای یخی بودند. هیچ معمار قهاری قادر به طراحی چنین ناودانهای طبیعت نبود.
چرخ دنده های ساعت برج قدیمی شهر آرام آرام به هم ساییده میشدند، و عقربه های آن یکدیگر را در آغوش میکشیدند و حول مرکز عمود می شدند. حتی پیش از اینکه زنگ ساعت به صدا درآید صدای خفیف قطعات متحرکه ساعت را میشنیدم. چهار زنگ موزیکال بیانگر ساعت کامل بود. پس از آن طنین زنگهای پی در پی دوازده بار تکرار شد. مثل همیشه آنها را در ذهن خود میشمردم، به این امید که یک بار هم که شده اشتباهی صورت پذیرد. اما آنها همیشه عاری از اشتباه بودند. طنین دوازده زنگ همچن صدای چکش قاضی بودند که بر میز محکمه کوبیده میشد.
کلیسا در زیر سایه برج قدیمی شهر محو شده بود. درب ورودی آن از چوب بلوط ساخته شده بود و کتیبهای به سبک معماری گوتیک داشت. آن را باز کردم و وارد سالن شدم. درب پشت سرم بسته شد و صدای بهم خوردن آن روی دیوارهای سنگی صحن کلیسا طنین انداز شد.
طنین آن مرا به وحشت انداخت. این صدا با صدای جلسات روزانه کلیسا کاملاً فرق داشت، هنگامی که صدای باز و بسته شدن درب ورودی در صداهای هم همه و تقلای دانشجویان برای نشستن بر سر جاهایشان محو میشد. اما اکنون فضای خالی نیمه شب صدای بر هم خوردن درب را تقویت میکرد.
برای لحظاتی از حرکت باز ایستادم، و اجازه دادم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. نور ملتهب اما خفیف ماه از میان شیشههای خاك گرفته پنجرهها به درون میتابید. پس از اندکی توانستم طرح نیمکتهای کلیسا و راهرو وسط آنها را که به پلههای محراب کلیسا ختم میشد، پیدا کنم. فضای باشکوهی روی سر خود احساس کردم، طاقهای هلالی سقف بر ابهت آن میافزودند. گویی که جان مرا به سوی بالا میکشیند، گویی که دستانی عظیم فرود آمده و میخواهد مرا به سوی بالا ببرد.
آرام آرام و با تأمل به سوی پله های محراب پیش رفتم. صدای تماس پاشنه کفشهایم با کف سنگی تصاویر دلهرهآور رژه سربازان آلمانی را در ذهنم تداعی میکرد که با پوتینهای میخی خود طول خیابانهای سنگفرش شده را میپیمودند. با هر گامی که بر میداشتم پژواک صدای پاشنه کفشهایم در فضای خالی میان نیمکتها میپیچید و به نرمی به فرش محراب نزدیک میشدم.
به آنجا که رسیدم به روی زانوانم خم شدم. دیگر به مقصد رسیده بودم. اکنون آماده بودم منشأ آواهایی که خواب را از چشمانم ربوده بودند ملاقات نمایم.
میخواستم دعا کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. آرام در آنجا زانو زدم و اجازه دادم حضور قدوس خدا مرا پر سازد. میتوانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم، صدای تاپ تاپ آن روی سینهام کاملاً احساس میشد. حسی سرد وارد ستون فقراتم شد و به دور گردنم خزید. ترس بر من غلبه کرد. سعی کردم با این احساس مقاومت کنم و از این حضور دلهرهآور که مرا در خود گرفته بود بگریزم.
این هراس از دلم بیرون رفت اما موجی دیگر مرا در خود گرفت. این موج فرق میکرد. وجودم از آرامش وصف ناپذیری لبریز شد، آرامشی که لحظاتی آسایش خیال برایم به ارمغان آورد و مرهمی بود بر روح ناآرام من. ناگهان احساس راحتی کردم. میخواستم لحظاتی در آنجا بمانم. چیزی نگویم. کاری نکنم. تنها میخواستم در حضور خدا دراز بکشم.
آن لحظه، لحظه ای دگرگون کننده بود. گویی چیزی برای همیشه در عمق روح من فرو رفته باشد. از این لحظه دیگر نمیشد به عقب بازگشت؛ دیگر نمیشد آثار حکاکی قدرت آن را پاک کرد. من با خدا تنها بودم. خدایی قدوس. خدای مهیب. خدایی که قادر بود در یک آن وجودم را از دلهره پر سازد و چند لحظه بعد در من آرامش بیافریند. میدانستم که در آن لحظات از پیاله مقدس مینوشم. تشنگی تمام وجوم را فرا گرفت، گویی که این عطش هیچگاه در این دنیا رفع نمیشد. تصمیم گرفتم بیشتر بیاموزم، در پی خدایی باشم که در پشت پنجرههای مشبک و رنگی کلیسا زندگی میکرد و اتاق خواب مرا تسخیر کرد تا مرا از خواب غفلت نجات بخشد.
چه چیزی باعث میشود که یک دانشجو در آخرین لحظات شب در پی حضور خدا باشد؟ در کلاس بعد از ظهر آن روز اتفاقی افتاد که مرا به سوی کلیسا کشاند. من تازه به مسیح ایمان آورده بودم. ایمان من بسیار ناگهانی و عجیب بود، به مانند تجربه پولس در راه دمشق. زندگیم از این رو به آن رو شد، و شور و اشتیاق به مسیح تمام وجود مرا فرا گرفت. شوقی تازه در من شعله میکشید. اشتیاق به کلام، اشتیاق به دعا کردن. اشتیاق برای غلبه بر عادتهایی که شخصیت مرا در کام خود فرو کشیده بودند. اشتیاق برای رشد کردن در فیض. میخواستم تمام زندگیم را به پای مسیح بریزم. تمام وجودم سرود میخواند، «ای خداوند میخواهم مسیحی باشم.»
اما در همان روزهای اول حیاتم در مسیح خلایی در خود حس میکردم. اشتیاق فراوانی در خود میدیدم، اما گویی این اشتیاق و علاقه چندان عمیق نبود، سادگیای که مرا به یک شخص یک بعدی تبدیل کرده بود. من به نوعی یک یگانه انگار بودم، یگانه انگاری که دایماً به شخصیت دوم تثلیث توجه میکردم. من عیسی را میشناختم، اما خدای پدر همیشه در پردهای از اسرار قرار داشت. او همیشه پوشیده بود، برای ذهنم یک معما بود و با جانم بیگانه. پردهای تاریک صورت او را پوشانده بود. اما کلاس فلسفه این تصویر را برایم دگرگون ساخت.
این کلاس برایم چندان جذاب و دلچسب نبود. درک مطالب همیشه برایم دشوار بود. رشتۀ اصلی من کتابمقدس بود و گمان میکردم مباحث خشک فلسفه تنها وقت تلف کردن است. گوش دادن به مجادلههاي فیسوفان بر سر علت و تردید به نظر پوچ و بیمعنی میآمد. گویی که هیچ خوراکی برای روح من نداشت، چیزی که تصور مرا به هیجان وا دارد، تنها معماهای عقلانی دشوار و بیهوده که مرا دلسرد میساخت. اما آن بعد از ظهر زمستانی به ناگاه همه چیز تغییر کرد.
موضوع سخنرانی آن روز یک فیلسوف مسیحی به نام آرلیوس آگوستین بود. کلیسای کاتولیک رومی او را قدیس اعلام کرده بود. همه از او تحت عنوان آگوستین قدیس یاد میکردند. استاد ما در مورد دیدگاههای آگوستین درباره خلقت دنیا سخن میگفت.
من با مباحث کتابمقدس درباره خلقت آشنا بودم. میدانستم که عهد عتیق با این عبارات آغاز میشود: «در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید.» اما هیچگاه به عمق عمل اولیه خلقت نیندیشیده بودم. آگوستین در این سر باشکوه کند و کاو کرده و این سؤال را مطرح کرده بود که، «چگونه انجام شد؟» «در ابتدا … ؟»
به نظر شبیه به آغاز یک افسانه میآید: «روزی روزگاری.» مشکل در این است که گرچه ما میگوییم «روزی»، اما در ابتدا زمانی وجود نداشت. ما آغازها را نقطه شروعی در میانه بستر زمانی تاریخ برمیشمریم. سیندرلا مادر و نیز مادر بزرگی داشت. داستان او که «روزی روزگاری» آغاز شد در واقع يك نقطه آغاز نبود. پیش از سیندرلا پادشاهان، ملکهها، كوهها و درختان، اسبها، خرگوشها و گلهای نرگس بسیار وجود داشتند. پیش از آغاز پیدایش باب اول چه چیز وجود داشت؟ مردمی که خدا خلق کرد نه والدین و نه اجدادی داشتند. آنها هیچ کتابی در مورد تاریخ خود نداشتند زیرا تاریخی وجود نداشت. پیش از آفرینش هیچ پادشاه و یا ملکه و یا درختی نبود. هیچ چیز نبود؛ مسلماً هیچ چیز غیر از خدا.
در اینجا بود که دیگر فکرم به جایی قد نمیداد و سردرد به سراغم میآمد. پیش از اینکه دنیا ؟ آغاز شود، چیزی وجود نداشت. اما مقصود از این "هیچ چیز" چیست؟ آیا تا کنون به هیچ چیز فکر کردهاید؟ کجا میتوانیم آن را بیابیم؟ مسلماً در هیچ جا. چرا؟ زیرا که این هیچ چیز است، و هیچ چیز وجود ندارد. هیچ چیز نمیتواند وجود داشته باشد، زیرا اگر وجود داشت دیگر نامش هیچ چیز نبود، بلکه چیزی. به گمانم اکنون آن سردرد به سراغ شما هم آمده است. برای لحظاتی به آن بیندیشید. نمیتوانم به شما بگویم که به آن فکر کنید زیرا در آن چیزی وجود ندارد که بتوان در موردش فکر کرد. من تنها میتوانم بگویم هیچ چیز وجود ندارد.
پس چگونه میتوانیم به هیچ چیز فکر کنیم؟ نمیتوانیم. چنین کاری غیر ممکن است. اگر سعی کنیم به هیچ چیز فکر کنیم، بالاخره باز هم به چیزی خواهیم اندیشید. هرگاه که سعی میکنم به هیچ چیز فکر کنم، تلاش میکنم مقادیر زیادی هوای خالی تصور کنم. اما هوا هم وجود دارد. هوا از وزن و ماده تشکیل شده است. هنگامی که میخی درون تایر اتوموبیل من فرو میرود این موضوع برایم روشنتر میشود.
جاناتان ادواردز گفته است هیچ چیز، همان چیزی است که صخرههای خاموش به انتظارش نشستهاند. این موضوع به ما کمکی نمیکند. پسرم تعریف بهتری از هیچ چیز ارایه میکند. هنگامی که سال سوم دبیرستان بود، پس از اینکه از مدرسه به خانه بازگشت از او پرسیدم، «امروز چه کار کردی، پسرم؟» او همچون روزهای قبل پاسخ داد: «هیچ چی.» پس بهترین تعریفی که از هیچ چیز میتوان ارایه داد همان «چیزی است که پسرم در دبیرستان انجام میداد.»
درک ما از خلاقیت چیزهایی همچون شکل دادن به گل، کشیدن نقاشی، نوشتن بر روی کاغذ، و یا کار کردن بر روی دیگر مواد را شامل میشود. ما در تجارب خود تا کنون نقاشی را ندیدهایم که بدون رنگ نقاشی کند و یا نویسندهای که بتواند بدون کلمات بنویسد و یا آهنگسازی که بدون نت آهنگ بسازد. هنرمند باید کار خود را از چیزی آغاز کند. آنچه هنرمند انجام میدهد شکل دادن و یا آراستن دیگر مواد است. اما آنها هیچگاه از هیچ چیز اثری تولید نمیکنند.
آگوستین قدیس به ما آموخت که خدا جهان را از هیچ چیز خلق کرد. خلقت همچون خرگوشی است که از کلاه شعبده باز بیرون میپرد. اما خدا به هنگام خلقت نه خرگوش داشت و نه کلاه.
همسایه من یک کابینت ساز ماهر است. یکی از تخصصهای او این است که کمدهایی مخصوص برای شعبده بازان میسازد. روزی مرا به محل کار خود برد و و به من نشان داد که چگونه کمدها و جعبههای شعبده بازان را میسازد. آنها به طرز ماهرانهای از آیینه استفاده میکنند. هنگامی که شعبده باز بر روی سن میرود و جعبه و یا کلاهی خالی با خود میآورد، آنچه که شما میبینید تنها یک کلاه نصف شده است. به عنوان مثال یک کلاه خالی را تصور کنید. آیینهای درست در وسط کلاه قرار داده شده است. آیینه نیمه خالی کلاه را منعکس میکند، که در واقع تصویری دقیق از نیمه خالی به دست میدهد. این خطای حسی باعث میشود قسمت خالی کلاه را بزرگتر ببینیم. در حقیقت شما تنها نیمی از کلاه را میبینید. نیمۀ دیگر جای کافی برای مخفی کردن کبوتران سفید یا خرگوشهای خپل در خود دارد.
خدا دنیا را توسط آیینهها خلق نکرده است. در ضمن این کار خود مستلزم آن است که او نصف دنیا را داشته باشد و نیز به آیینهای بسیار بزگ نیاز دارد تا نیمه دیگر را مخفی نماید. خلقت یعنی به وجود آوردن همه چیز، حتی آیینهها. خدا دنیا را از هیچ خلق کرد. زمانی که هیچ چیز نبود، اما ناگهان به فرمان خدا جهان هستی بوجود آمد.
باری دیگر میپرسم، او چگونه این کار را انجام داد؟ کتابمقدس تنها اشارهای میکند به اینکه خدا دنیا را به هستی فرا خواند. آگوستین این عمل را «ضرورت الهی» یا «حکم الهی» نامیده است. همه ما میدانیم که حکم یک فرمان است. هنگامی که آگوستین از حکم سخن میگفت، مقصود او بازی حکم نبود. فرهنگ لغت حکم را فرمان یا عمل اراده که منجر به خلق چیزی میشود تعریف میکند.
احکام خدا محدود نیستند. او میتواند تنها به صرف نیروی فرمان الهی خود بیافریند. او میتواند از هیچ خلق کند، از مرگ حیات بیافریند. او تنها با صدای آواز خود این کارها را انجام میدهد.
اولین صدایی که در جهان هستی تولید شد، صدای فرمان خداوند بود که فرمان داد، «بشود!» البته درست نیست که بگوییم این اولین صدایی بود که در جهان تولید شد زیرا تا هنگامی که این صدا تولید نشده بود دنیای خلق نشده بود. خدا در فضای خالی فریاد زد. شاید این صدا نوعی صدای اولیه بود که در تاریکی مطلق به حرکت درآمد.
این فرمان مولکولهایی خلق کرد تا امواج صوتی آواز خدا را در فضای خالي به حرکت درآورد. بااینحال امواج صوتی کمی کند حرکت میکنند. اما سرعت این فرمان حتی از سرعت نور هم بیشتر بود. به محض اینکه این کلام از دهان خالق بیرون آمد، خلقت آغاز شد. هر جا که آواز او طنین انداز شد، ستارگان پدید آمدند، و با تابشی وصف ناپذیر همگام با سرود فرشتگان میدرخشیدند. قدرت الهی همچون طیف رنگهایی که از جعبه نقاشی یک هنرمند قهار بر روی بوم پاشیده میشود، بر آسمان پخش شد. ستارگان دنبالهدار با دمهای تابناک خود همچون فشفشههای چهارشنبه سوری پهنه آسمان را طی کردند.
عمل خلقت اولین و حیرتآورترین واقعه در تاریخ بود. معمار توانای ما به نقشۀ بس پیچیدۀ خود نگریست و فرمان داد تا مرزهای جهان مشخص شوند. او گفت و دریاها در یک مکان گرد هم آمدند و ابرها از شبنم آبستن شدند و باریدند. او صور فلکی را به هم بست و کمربند منظومه جبار را به هم گره زد. او دوباره گفت، و درختان و باغها در زمین روییدند. شکوفهها شکفتند، همچون بهار در سواحل سرسبز دریای خزر. عطر درختان اقاقی درحالیکه با عطر یاس زرد و عطر گل مریم درآمیخته بودند فضای زمین را پر ساختند.
باری دیگر خدا گفت، و آبها از آبزیان پر شدند. صدفها در زیر سایۀ ماهیان بزرگ پنهان شدند، و ماهیان عظیمالجثه با دمشان سطح آبها را میشکافتند و طول دریاها را میپیمودند. او باری دیگر گفت و نعرۀ شیر و صدای بع بع گوسفندان به گوش رسید. حیوانات غول پیکر، عنکبوتهای هشتپا و حشرات بالدار پا به صحنه هستی نهادند.
سپس خدا بر زمین فرود آمد و مقداری گل را در دستان خود گرفت و به آن شکل داد. او به آرامی آن را برداشت به صورت خود نزیک کرد و در آن دمید. این گل شروع کرد به حرکت کردن. سپس احساس کرد. آن گل زنده شد و تصویر خالق بر او مهر شد.
لحظاتی به قیام الیعازر از میان مردگان توجه نمایید. عیسی چگونه این کار را انجام داد؟ او به قبری که جسد متعفن الیعازر را در آن گذاشته بودند وارد نشد؛ او مجبور نبود با تنفس دهان به دهان الیعازر را زنده کند. او بیرون قبر ایستاد و با صدای بلند فریاد زد، «ای الیعازر، بیرون بیا!» خون در رگهای الیعازر به جریان افتاد و امواج مغز او تپیدن آغاز کرد. به محض اینکه حیات در بدن الیعازر به جریان افتاد او قبر را رها کرد و بیرون آمد. این خلقت امری است، قدرت فرمان الهی.
برخی از نظریه پردازان امروزی بر این باورند که دنیا توسط هیچ چیز خلق شده است. به تفاوت میان این دو عبارت توجه کنید: دنیا از هیچ چیز خلق شده است و دنیا توسط هیچ چیز خلق شده است. طبق این نظریه باید گفت خرگوش بدون وجود خرگوش، کلاه و حتی شعبدهباز از کلاه بیرون میآید. این دیدگاه امروزی بسیار حیرتانگیز تر از دیدگاه کتابمقدس در این مورد است. این نظریه میگوید هیچ چیز یک چیز را خلق کرده است. و علاوه بر این، میگوید هیچ چیز همه چیز را خلق کرده است ــ در حقیقت یک شاهکار بسیار عجیب و غریب.
البته مسلماً افرادی هستند که در عصر دانش و تكنولوژي معتقدند دنیا از هیچ چیز خلق شده است چندان هم در عقیدۀ خود ثابت قدم نیستند، اینطور نیست؟ حداقل میتوان گفت بسیاری از آنها. باید گفت، آنها غالباً عقیده خود را همچون دیدگاهی که من بیان کردم، قوی و راسخ ابراز نمیکنند، و احتمالاً این سخن من باعث رنجش آنها میشود. تردیدی نیست آنها به کاریکاتور مغشوشی که من از دیدگاه تصنعی آنها به دست دادم اعتراض میکنند. خوب، حداقل نگویند که دنیا از هیچ چیز آفریده شده است، میتوانند بگویند دنیا بر حسب شانس خلق شده است.
اما شانس هم چیزی نیست. نه وزن دارد، نه اندازه و نه قدرت. این تنها واژهای است ما برای توصیف احتمالات ریاضی آن را بکار میبریم. شانس قادر به انجام کاری نیست. چون چیزی نیست. اگر بگوییم که دنیا بر حسب شانس بوجود آمده است باید بگوییم که از هیچ چیز خلق شده است.
این دیوانگی عقل است. دنیا بر حسب چه شانساهایی بوجوده آمده است؟
آگوستین قدیس دریافته بود که دنیا برحسب شانس خلق نشده است. او میدانست که خلقت دنیا مستلزم کسی یا چیزی است که قدرت داشته باشد ــ همان قدرت خلقت ــ تا بتواند چپنین عملی انجام دهد. او میدانست که یک چیز نمیتواند از هیچ چیز بوجود آید. او دریافته بود که باید جایی، چیزی یا کسی قدرت وجودی داشته باشد. اگرنه اکنون چیزی وجود نداشت.
کتابمقدس میگوید، «در ابتدا خدا.» خدایی که ما میپرستیم همیشه بوده است. تنها او میتواند موجودات را بیافریند، زیرا تنها او قدرت وجودی دارد. او هیچ چیز نیست. او شانس نیست. او وجود پاک است، کسی که قدرت دارد همه باشد. تنها او ازلی است. تنها او بر مرگ قدرت دارد. تنها او میتواند به حکم خود و به قدرت فرمان خود دنیا را بوجود بیاورد. چنین قدرتی مهیب و عجیب است. قدرت او شایستۀ احترام و تکریم است.
سخنان آگوستین بود که مرا در نیمه شب بسوی کلیسا هدایت کرد ــ اینکه خدا دنیا را توسط قدرت کلام خود از هیچ چیز خلق کرد.
من مفهوم تبدیل شدن را درک میکنم. من مفهوم تولد تازه را میدانم. همچنین میدانم که انسان تنها یکبار از نو مولود میشود. هرگاه روحالقدس جان ما را در حیات تازه در مسیح احیا میکند، دیگر از کار خود باز نمیایستد. او کار خود را در ما ادامه میدهد. او کماکان به تبدیل ما ادامه میدهد.
تجربهای که در کلاس درس داشتم، یعنی فکر کردن به خلقت دنیا برایم همچون تجربهای از تولد دوباره بود. گویی که به خدا نزدیک شدم، نه تنها خدای پسر بلکه خدای پدر. ناگهان اشتیاق به شناخت خدای پدر در من زبانه کشید. میخواستم او و جلال او را بشناسم، میخواستم او و قدرتش را بشناسم، میخواستم او و قدوسیتش را بشناسم.
«نزدیک شدن» من به خدای پدر عاری از مشکل و دردسر نبود. گرچه به شدت تحت تأثیر این عقیده که خدا دنیا را از هیچ چیز خلق کرد قرار گرفته بودم، اما این حقیقت که در دنیایی زندگی میکنیم که غم آن را فرا گرفته است مرا آزار میداد. شریر این دنیا را سردرگم ساخته است. سؤال بعدی من این بود، چگونه ممکن است خدایی خوب و قدوس چنین دنیایی خلق کند؟ درحین خواندن عهد عتیق، داستانهایی که در آن خدا فرمان کشتن زنان و کودکان را صادر میکرد و یا آنگاه که خدا بلافاصله پس از اینکه عزیا شاخهای مذبح را لمس کرد او را کشت و دیگر روایاتی که به نظر آشکار کننده چهره بیرحم خدا هستند، مرا بسیار آزار میدادند. چگونه میتوانستم چنین خدایی را محبت کنم؟
تنها مفهومی که دایماً در کتابمقدس به آن برمیخوردم این بود که خدا قدوس است. این واژه برای من بیگانه بود. نمیتوانستم با اطمینان در مورد معنای آن سخن بگویم. همیشه در پی معنای این سؤال بودم. من متقاعد شدم که یکی از مهمترین مفاهیمی که یک مسیحی با آن دست به گریبان است همین قدوسیت خدا است این مفهوم پایه و اساس درک ما از خدا و مسیحیت را شکل میدهد.
اندیشه قدوسیت در تعالیم کتابمقدس آنقدر مهم است که درباره خدا گفته شده است، «نام او قدوس است» (لوقا 49:1). نام او قدوس است زیرا او خودِ قدوسیت است. البته همیشه با عزت و احترام با او برخورد نشده است. نام او زیر کثافات این دنیا لگدمال شده است. گاهی از نام او برای لعنت کردن استفاده میشود، تریبونی برای وقاحت. میتوان به وضوح دید که دنیا چه برخوردی با نام خدا دارد، میتوان دید که دنیا چقدر برای نام او احترام قایل است. نه احترامی، نه عزتی. و نه ترسی از حضور خدا.
اگر از تعدادی از مسیحیان بپرسیم اولویت کلیسا چیست، مطمئنم پاسخهای گوناگونی خواهیم شنید. برخی میگویند بشارت، دیگران میگویند عمل او در جامعه، و عدهای دیگر میگویند طبیعت روحانی. اما تاکنون از کسی نشنیدم درباره اولویتي كه عیسی خود بيان كرد سخن بگوید.
اولین درخواست خداوند در دعا چه بود؟ عیسی گفت: «پس شما به اینطور دعا کنید: ای پدر ما که در آسمانی …» (متی 9:6). اولین عبارت دعا درخواست نیست، بلکه به نوعی آدرس یک شخص است. در ادامۀ دعا میخوانیم: «نام تو مقدس باد، ملکوت تو بیاید» (متی 9:6-10). ما غالباً عبارت «نام تو مقدس باد» را «نام تو قدوس است» تعبیر میکنیم. در این صورت ما پرستش را به خدا نسبت نمیدهیم. اما عیسی چنین چیزی نگفت. او آن را در قالب یک درخواست مطرح کرد، یا به عبارتی اولین درخواست. ما باید دعا کنیم که نام خدا مقدس شود، یعنی خدا قدوس شمرده شود.
در این دعا یک نوع ترتیب میبینیم. ملکوت خدا هیچگاه در جایی که نام او مقدس شمرده نمیشود، نمیآید. و اگر نام او بیحرمت شود اراده او چنانکه در آسمان است بر زمین کرده نمیشود. نام خدا در آسمان مقدس است. فرشتگان در سکوتی مقدس نام او را بر لب جاری میسازند. واقعاً احمقانه است که نام خدا را در جایی جستجو کنیم که نام او محترم شمرده نمیشود.
درک ما از شخصیت و ویژگی خدای پدر بر تمام جنبههای زندگی ما تأثیر میگذارد. تأثیر شخصیت خدای پدر بر ما فراتر از آنچیزی است که ما غالباً آن را جنبههای «مذهبی» زندگی مینامیم. اگر خدا خالق تمام جهان است، پس باید چنین نتیجه گرفت که او خدای تمام دنیا است. هیچ قسمت از دنیا از حاکمیت خداوندی او خارج نیست. یعنی اینکه تمام قسمتهای زندگی ما باید تحت حاکمیت او باشد. شخصیت قدوس او در تمام زمینهها حرف برای گفتن دارد، در اقتصاد، سیاست، ورزش، افسانهها ـ هرچیزی که ما درگیر آن هستیم.
نمیتوان از حضور خدا گریخت. هیچ مکانی وجود ندارد که ما را از نظر خدا مخفی کند. او نه تنها در تمام جنبههای زندگی ما نفوذ میکند، بلکه او با قدوسیت باشکوه خود نفوذ میکند. ما را یارای دوری گزیدن از او نیست. اگر قدوسیت او نباشد نه پرستشی هست، نه رشد روحانی و نه اطاعتی. قدوسیت اوست که هدف ما را به عنوان مسیحی تعریف میکند. خدا اعلام کرده است، «مقدس باشید، زیرا من قدوسم» (لاویان 44:11).
نوشته: آر. سی. اسپرول
قسمتی از كتاب قدوسیت خدا
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |