مکتب های فلسفی در دوران عهدجدید
وقتی مذهب به رسوم خشک و خرافات بی معنی مبدل می شود، امکان دارد اشخاص فهمیده آنرا به کلی ترک کنند زیرا از آن رضایتی حاصل نمی نمایند. ولی این اشخاص نمی توانند منکر این حقیقت شوند که باید در پی یافتن جوابهای عاقلانه برای مسائل زندگی باشند. اسرار کائنات محتاج جواب است مگر اینکه انسان به قدری کودن باشد که در فکر این مسائل نباشد.
فلسفه کوششی است برای جمع آوری تمام دانشها و اطلاعات موجود در بارۀ جهان به طرز منظم و ارتباط دادن آن با تجربیات بشر. مکتبهای فلسفی گاهی ناقص و کم عمق و گاهی دقیق و زیرکانه و یا عمیق هستند. بعضی از آنها وجود یک قدرت مافوق انسانی و خدای زنده را قبول کرده اند. بعضی دیگر صریحاً مادّی بوده و اعتقاد به وجود خدا یا خدایان را مسخره آمیز و یا غیر لازم دانسته اند. در هر حال، فلسفه هرگز متکی بر مکاشفه ای از طرف خدا نبوده بلکه همیشه بر اساس این فرض قرار داشته است که انسان به تنهایی قادر است جهان خود را بشناسد و سرنوشت خود را تعیین نماید. اطلاعاتی را که برای تصمیم گیری لازم است می توان از تجربیات شخصی یا اجتماعی به دست آورد. برای جمع آوری اطلاعات و معارف انسانی بصورت یک سیستم فلسفی باید از علم منطق که از اختراعات بشر می باشد استفاده کرد. از طریق افزایش مشاهدات و از راه تکمیل علم منطق، انسان قادر خواهد بود در مورد درک اسرار کائنات که خود نیز جزئی از آن است توفیق حاصل نماید.
برای رسیدن به این هدف سیستم ها یا مکتب های مختلف فلسفی به وجود آمده است. چون هدف عبارت است از وظایف انسان در مورد زندگی، موضوعات مطرح شده در فلسفه تا امروز هم ارزش خود را حفظ کرده اند هر چند ممکن است عنوانهای آنها عوض شده باشند. زمینۀ تمام این مکتب های فلسفی با اصول مسیحی متفاوت بوده است. با وجودی که بعضی از آنها شباهتهایی به مسیحیت داشته اند و با وجودی که کلیسا بعضی از اصطلاحات و عقاید این مکتب های متضاد را مورد استفاده قرار داده است، آنها را به طور کلی باید عوامل مخالف دانست و نباید تصور کرد که مسیحیت از آنها سرچشمه گرفته است. لازم است لااقل یک آشنایی مقدماتی با این مکتب های فلسفی داشته باشیم تا بتوانیم وضع معارف و دانش و مذهب قرن اول میلادی رادرک نماییم.
فلسفۀ افلاطونی
فلسفۀ افلاطونی توسط افلاطون پایه گذاری شده است. افلاطون فیلسوف شهیر آتنی و مؤسس آکادمی می باشد که در قرن چهارم قبل از میلاد مسیح می زیست. وی دوست و شاگرد سقراط بوده است. او از استاد خود یک فکر کنجکاو و عادت به تفکر در مورد عقاید و موضوعات مجّرد را به ارث برد. به نظر او جهان از تعداد بی شماری از اشیاء تشکیل یافته که هر یک از آنها نمونۀ ناقصی از ایده یا فکر اصلی است. مثلاً انواع زیادی صندلی وجود دارد ولی هیچیک از آنها مانند صندلی اصلی که همه از آن سرچشمه گرفته اند کامل نیست. پس صندلی اصلی آن نیست که از چوب ساخته شده بلکه آن صندلی است که صندلی چوبی از آن نمونه برداری شده است.
بنابراین جهان واقعی عبارت است از جهان ایده ها یا فکرها که جهان مادی سایه ای از آن می باشد. این ایده ها یا فکرها در یک سیستم یا نظام جمع شده اند که در رأس آن ایدۀ نیک یا خیر واقعی وجود دارد. ظاهراً افلاطون هیچ گاه نگفت که این ایدۀ نیک دارای شخصیت می باشد و آنرا جهان آفرین یا خالق که جهان مادی را به وجود آورده است ننامید. به عقیدۀ او ایده ها یا فکرها خودشان وجود خارجی داشتند و در واقع یگانه وجود حقیقی بودند که جهان فعلی انعکاسی ضعیف و ناقص از آنهاست.
چنین عقیده ای در مورد جهان طبیعتاً به اعتقاد به وجود دو خدا منتهی می شود. اگر جهان حقیقی همان دنیای نامرئی ایده ها یا فکرها است و اگر جهان متغیر که انسان بر روی آن زندگی می کند سایه وار در گذر است، تلاش انسان باید این باشد که از جهان غیر حقیقی به جهان حقیقی فرار کند. اندیشه و تفکر و حتی ریاضت، راه رستگاری را می گشاید. دانستن یا معرفت همان نجات و رستگاری است و گناه عبارت است از جهل و نادانی. با دیدن نیک عالی، نهایت و ایدۀ برترین، انسان می تواند خود را از جهان مادی که او را اسیر نموده است خلاص سازد و به درک جهان واقعی نائل آید.
فلسفۀ افلاطونی بسیار مجّرد و مطلق بود و به همین دلیل نمی توانست توجه مردم عادی را جلب نماید. این عقیده در عهد جدید به طور صریح به عنوان یکی از فلسفه هایی که مسیحیت با آن مقابله کرد ذکر نشده است ولی جلوه ای از آن در عقاید ناستیکی، که احتمالاً در قرن اول قوی شد و هم چنین در فلسفۀ افلاطونی جدید که در قرن سوم توسط فلوتونیس رواج یافت، دیده می شود.
مکتب ناستیکی
مکتب ناستیکی، که ریشۀ یونانی آن به معنی معرفت و دانایی است، مکتبی است که وعده می دهد نجات از راه معرفت حاصل می شود. ناستیکها می گفتند که خدا خیلی بزرگتر و مقدستر از آن است که اقدام به خلق جهان مادی بنماید که پر از بدبختی و فساد است. آنها معتقد بودند که از خدای لایزال چند طبقۀ موجودات بالاتر از انسان صادر شده که پست ترین آنها «یون» نام داشته و همین ها خالق جهان بوده اند. بدین طریق مادّه شریر می باشد. اگر انسان بخواهد نجات بیابد، باید از جهان مادی صرفنظر نماید و در پی جهان نامرئی باشد. از این اعتقاد دو نتیجۀ متضاد اخلاقی حاصل می گردید. اولی عبارت بود از ریاضت به این معنی که چون بدن ماده است و به همین دلیل شریر و فاسد می باشد، پس باید آنرا تحت تسلط کامل نگه داشت. باید از ارضای خواهش ها و شهوات آن خودداری و امیال آنرا سرکوبی نمود. نتیجۀ دوم عبارت بود از اینکه چنین استدلال می شد که روح حقیقی است و بدن غیر حقیقی و چون بدن موقتی است کارهایش چندان مهم نیست. پس ارضای تمام تمایلات جسمانی هیچ تأثیری در نجات روح نخواهد داشت زیرا روح ابدی است ولی بدن فانی.
احتمال دارد که این عقیده باعث به وجود آمدن بدعتی شده بود که پولس در رسالۀ کولسیان ذکر می کند و خوانندگان خود را هشدار می دهد «با خبر باشید که کسی شما را نرباید به فلسفه و مکر باطل بر حسب تقلید مردم و بر حسب اصول دنیوی نه بر حسب مسیح» (کولسیان 2: 8). از قرار معلوم این بدعت قبول نداشت که الوهیت به طور کامل در مسیح بود و شاید او را یکی از مخلوقات بالاتر از انسان می دانست که توسط خدای لایزال خلق شده بود. بعلاوه شاید این فرمایش پولس «لمس مکن و مچش بلکه دست مگذار» (کولسیان 2: 21) اشاره ای باشد به ریاضت ناستیکی که وی آنرا مردود می داند. البته به طور قطع نمی توان بدعت موجود در کلیسای کولسی را با عقاید ناستیکی یکی دانست ولی شباهتهایی وجود دارد.
فلسفۀ افلاطونی جدید
اصول فلسفۀ افلاطونی مورد قبول فلوتونیس (204 تا 269 میلادی)از اهلی لیکوپولیس مصر واقع شد. وی مدت بیست و پنج سال در روم مشغول تدریس فلسفه بود. فلوتونیس شاگرد آمونیوس ساکاس اسکندریه ای بود که این شخص اخیرالذکر قبلاً مسیحی بود ولی به بت پرستی برگشته بود. ضمناً فلوتونیس تحت تأثیر دوالیسم (اعتقاد به دو خدای خیر وشر) ایران قرار داشت که وقتی در ارتش روم خدمت می کرد با آن آشنا شد.
مکتب افلاطونی جدید یک مکتب مذهبی فلسفی بود که بر اساس نظرِیۀ افلاطون در مورد جدایی در میان ایده یا ایده ال و جهان مادی به عنوان سایۀ آن و بر مبنای دوالیسم نور و تاریکی ایران قرار داشت. این مکتب، روح را کاملاً نیک می دانست و بدن را کاملاً بد و شریر. نجات این بود که انسان به تدریج از خواهشهای جسمانی آزاد شود و به حیات روح بگراید و این امر در زمان مرگ به کمال می رسد. در آن موقع نفوذ شریرانۀ بدن تمام می شود و حیات روحانی واقعی شکوفا می گردد.
این مکتب این نکته را بر فلسفۀ افلاطونی افزود که نجات انسان به وسیلۀ اندیشه و تفکر حاصل نمی گردد بلکه انسان باید در ذات لایزال جذب گردد. چون با فکر نمی توان به خدا رسید برای ایجاد رابطه با او باید از احساسات استفاده کرد.
در اعتقاد ناستیکی و فلسفۀ افلاطونی جدید به علت اعتقاد به دوگانگی، فاصلۀ عظیمی بین حقیقت و ماده به وجود می آید و این امر نه فقط مربوط به امور ماوراءالطبیعه است و بالنتیجه بین وجود واقعی و مجازی فاصله ایجاد می شود بلکه از نظر اخلاقی نیز یکی نیک و دیگری بد وشریر محسوب می گردد. بنابراین در هر دو قسمت جایی برای عقیدۀ مسیحی در مورد مجسم شدن خدا وجود ندارد. پیروان فلسفۀ افلاطونی جدید، اتحاد خدا و انسان و ورود الوهیت در جسم را غیر قابل تصور می دانند. کفّاره و بخشش گناهان غیر ضروری می باشد زیرا کارهایی که در جهان مادی انجام می شود به هیچ وجه تأثیری درجهان واقعی روحانی نخواهد داشت. رستاخیز بدن یک خطای سهمگین محسوب می شود زیرا فقط شرارت وجود مادی را ابدی می سازد. جولیان، یعنی آخرین امپراطوری رومی که با مسیحیت مخالف بود و مرتّد لقب یافت، از پیروان فلسفۀ افلاطونی جدید بود.
برگرفته از کتاب معرفی عهدجدید
نوشته: مِریل سی تِنی
ترجمه: کشیش طاطه وس میکائیلیان
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |