غزل غزلهای سلیمان (ترجمۀ احمد شاملو)

غزل غزلهای سلیمان از عهد عتیق (ترجمۀ احمد شاملو): سرود هشتم

رای بدهید

غزل غزلهای سلیمان از عهد عتیق (ترجمۀ احمد شاملو): سرود هشتم

  • «دريغا دريغا كه برادر ِ من نيستى از بطن ِ مادرم!
    و روياروى ِ همه عالم شير از پستان‌هاى مادر ِ من نمكيده‌اى!
    مى‌توانستم با تو به هر جاى در آيم
    از يكديگر بوسه گيريم و به يك‌ديگر بوسه دهيم
    بى آن كه زهرخند ِ حاسدان برانگيخته شود.
    دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانه‌ى مادر ِ خود مى‌بردم
    به حجره‌ئى كه در آن پا به جهان نهاده‌ام،
    و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مى‌كرد.
    به دلاسوده‌گى شراب ِ خاص ِ مرا مى‌چشيدى و عصاره‌ى نارهاى مرا مى‌مكيدى:
    دست ِ چپم را زير ِ سر ِ تو مى‌نهادم و به بازوى راست
    تو را تنگ در خود مى‌فشردم…»
    «- اى دختران اورشليم! شما را
    به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مى‌دهم
    دلارام ِ مرا كه خوش آرميده است بيدار مكنيد
    و جز به ساعتى كه از خود خواسته
    از خواب‌اش بر نه‌انگيزيد!»به جست‌وجوى تو مى‌آيم اى دلارام ِ من
    زير درختى كه به يكديگر دل سپرديم
    هم در آن جاى كه شور ِ عشق‌ات از خواب بر آمد.»
  • «اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
    مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
    و همچون ياره‌يى بر ساعد ِ خويش در بند
    چرا كه فرزانه‌ئى گفته است:
  • «عشق به زورمندى ِ مرگ است
    و محنت‌اش همچون سرنوشت شكست نمى‌پذيرد.
    همچون شائول
    شعله‌ئى كاهش‌ناپذير است.
    پيكان ِ آتشين ِ يهوه‌ى سرمدى‌ست اين.
    لهيب ِ عشق را سيلاب‌ها و نهرها خاموش نمى‌تواند كرد.
    اگر آدمى هر آن‌چه را كه در تعلق ِ دست‌هاى اوست ببخشد
    و هر آن‌چه را كه در سراى اوست ايثار كند
    به اميد ِ آن كه اندكى عشق به كف آرد،
    تا خود به هيأت ِ عشق درنيايد اين همه جهدى بى‌ثمر خواهد بود.»
    نيز پيشينيان گفته‌اند:
    «شاه سليمان را در بَعلْ آمون تاكستانى بود
    و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
    و ناتوران هر يكى
    شاه سليمان را
    به عوض
    هزار سكه‌ى سيم مى‌پرداختند.»ناتوران را و سكه‌هاى سيم را به شاه سليمان وا مى‌گذارم
    و تاكستان ِ يگانه‌ى خود را، من
    از براى دلدار ِ يگانه‌ى خويش نگه‌بانى مى‌كنم.

    از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنين مى‌گويند:

  • «ما را خواهركى نو جوان هست
    كه ديرى نيست تا به بلوغ رسيده شده
    و پستان‌هايش تازه برآمده است.
    يكى دغدغه‌ى خاطر ست و غم ِ جان!
    بر ماست كه هوشيار ِ كارش باشيم.»مرا نياز مباد! كه محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
    محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل كرده تسخيرناپذير.
    از براى او، فواره‌ى شادى‌هايم من.»
  • «تو سخت استوارى، آرى اى نگارين ِ من!
    همچون حصارى با كنگره‌هاى سيمين
    تزلزل ناپذيرى
    و چونان دروازه‌ئى از چوب ِ سدر كه به سيم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
    از براى دلدار ِ خويش سرچشمه‌ى همه لذت‌هائى، فواره‌ى همه شادى‌هايى.
    آه، در باغستانى كه شب به نشاط مى‌گذرد
    آوازت را آهسته كن
    تا همراهان ِ من بنشوند!»
  • اكنون بگريز اى محبوب ِ من!
    ليكن تيز بازآى!
    از بلندى‌هاى عطرآگين به چالاكى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
    شتابان به سوى من باز آى!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
Shield Security