شکوه جاودانگی، سخنی با گابریل گارسیا مارکز
شکوه جاودانگی، سخنی با گابریل گارسیا مارکز
در دنیای ادبیات و جهان اندیشه کمتر کسی است که گابریل گارسیا مارکز را نشناسد. نویسندۀ کلمبیایی و خالق بزرگ رُمانهای صد سال تنهائی و عشق، …سال های وبا و گزارش یک آدم ربائی و ده ها رُمان دیگر؛ که اکثر آنها به فارسی ترجمه شده است. او جایزۀ نوبل ادبیات در سال 1982 را از آن خود کرد. باید گفت گابریل همواره در تبعید و دور از وطنش؛ در مکزیک زندگی کرد. مارکز با کتاب خود جهان ادبیات را تغییر داد و او را یکی از پیشگامان سبک ادبی رئالیسم جادویی نام نهاده اند. رئالیسم جادویی در واقع مکتب واقع گرایی است که در آنها ساختار های واقعیت دگرگون می شود ولی علت و معلول به شکل خاصی آفریده می شود. باید اضافه کنم که گابریل به بیماری سرطان مبتلا است و گروهی از پزشکان در سال 2012 بیماری او را آلزهایمر تشخیص داده اند. به او گفته شده که او زنده نخواهد ماند و مدت زیادی از عمرش باقی نمانده است. او در نامه ای کوتاه از مردم جهان و خوانندگان خود خداحافظی می کند. نامۀ او را قبلاً دیده بودم ولی دیروز باز عزیزی آن را به ایمیل من فرستاد. با خود گقتم این نامه را که به زیبایی رمان صد سال تنهائی است با شما مرور کنم و بعد از آن به خود برمی گردیم تا به عنوان شاگردان مسیح؛ که تفکر وجهان بینی مسیح بر ما است؛ آن راتصویر کنیم .ابتدا نامه را با هم می خوانیم:
” اگر خداوند لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد، از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم فکر میکردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها میدادم. کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم. راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم که سایرین هنوز در خوابند.
اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند، بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند. به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است.
چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفتهام …
یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهی کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهای را از جا بلند کند.
چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام … .
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، متأسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت. … . همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
========================================
نامه ای است پر از راز و رمز و یادآوری از گذشته ها و غفلت ها؛ و پیش به سوی آینده ای مبهم. به اعتقاد من گابریل می توانست نامه ای دیگر به جهانیان بنویسد که در آن مرگ را به نقد در آورد. این می تواند برای دنیایی که مرض و زلزله و مرگ را تجربه می کند، پیام زندگی و حیات باشد. شاید این ریشه در اعتقاد گابریل به خدا داشته باشد که مانند بسیار شهر وندان امریکای لاتین به مذهب سنتی خود یعنی کاتولیک وفادار هستند. این بسیار با شکوه و زیباست.ولی سخن از اعتقاد به خداوند؛ داشتن مذهب کاتولیک ویا پروتستان و یا فرقه ی خاصی نیست. سخن از تفکر یک شخص است که خود یهودی بود و نام آن مسیح ؛ ولی مذهب او زندگی بود و ایدئولوژی او این بود که مرگ را به چالش کشد. بودن ؛همیشه بودن؛بی پایان بودن؛اشتیاق با خدا بودن؛به چیزی باید امیدوار باشیم؟ پولس می گوید: اگر فقط در این جهان به مسیح امید واریم؛ از جمیع مردم بدبخت تریم در پایان برای زند ه بودن و ابدی شدن گابریل دعا می کنیم ولی بر نامه او چیزی اضافه نمی کنیم فقط برای خود دعا می کنیم:
سروده سوزان لنز کیز
خداوندا ما را ببخش
که از میز ضیافت تو لقمه ای بیش بر نمی گیریم
برای عدالتت چندان اشتهائی نداریم
به وعده هایت صرفا نوک می زنیم
و هر گاه فرصتی دست داد
بر سر سفره ات حاضر می شویم
اگر مایانی که از آن توییم
به دلخواه خویش از سوء تغذیه رنج می بریم
چگونه خواهیم توانست دنیای گمگشته و
گرسنه را خوراک دهیم؟
نوشتۀ استاد علی خیراندیش
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |