دفاعیات ایمان

داستان زندگی جاش مَک داول، مدافع ایمان مسیحی- گواهی قوی دیگری برای اثبات رستاخیز مسیح و اصالت پیام کتاب مقدس

5/5 - (1 امتیاز)

او زندگی مرا دگرگون کرد

 

          عیسی مسیح زنده است. این حقیقت که من زنده هستم و این کارها را انجام می دهم گواهی است بر رستاخیز مسیح از مردگان و زنده بودن وی.

          "توماس اکویناس" (Thomas Aquinas) می نویسد: "تمام انسان ها در جستجوی شادی و مفهوم زندگی هستند." هنگامی که نوجوان بودم دائماً شادی را جستجو می کردم و این امر کاملاً طبیعی بود. می خواستم خوشحال ترین فرد روی کرۀ زمین باشم و علاوه بر این همواره در پی یافتن معنا و مفهوم اصلی زندگی بودم. من می خواستم پاسخ سؤالات خود را بیابم: "من کیستم؟"، "کجا هستم؟" و "به کجا خواهم رفت؟"

          به علاوه، من می خواستم آزاد باشم. می خواستم یکی از آزادترین انسان های روی زمین باشم. البته منظور من از آزادی این نیست که هر کاری که دلم می خواهد انجام دهم. همه می توانند از این نوع آزادی برخوردار باشند و در حال حاضر نیز افراد زیادی هستند که بدون ممانعت دیگران کارهای دلخواه خود را انجام می دهند. "آزادی به معنای داشتن قدرت برای انجام کاری است که باید انجام دهیم." بسیاری از افراد می دانند چه کارهایی را باید انجام دهند، ولی قدرت لازم برای انجام آنها را ندارند. آنها از آزادی بهره ای نبرده اند و می توان گفت که به نوعی در بند هستند.

          بدین ترتیب شروع به جستجوی پاسخی برای سؤالات خود کردم. چنین به نظر می رسد که هر فردی برای خود دین و مذهبی دارد، پس من نیز تصمیم گرفتم به کلیسا بروم. ولی به زودی از این کار خود پشیمان شدم. ممکن است شما علت این امر را بدانید. در داخل کلیسا احساس بدتری داشتم. روزی سه بار صبح، ظهر و عصر به کلیسا می رفتم ولی فایده ای نداشت.

          از آنجایی که فردی واقع بین و اهل عمل هستم، هر گاه خود را در انجام کاری موفق ندانم آن را کنار می گذارم. بدین ترتیب تصمیم گرفتم دین را نیز رها کنم و در پی چیز دیگری بروم. تنها برداشتی که از دین در ذهن خود داشتم انداختن پول در صندوق هدایا بود و این همان برداشتی است که ممکن است اغلب افراد از "دین" داشته باشند.

          پس از آن به این فکر افتادم که شاید بتوانم با کسب وجهه و شهرت اجتماعی خلاء خود را پر کنم. فکر کردم که می توان با به عهده گرفتن نقش رهبری، تعیین اهدافی خاص و تلاش در راه تحقق آنها و "مشهور شدن" این وجهه و شهرت را به دست آورد. در اولین دانشگاهی که به تحصیل پرداختم رسم بر این بود که یکی از دانشجویان مسئول دخل و خرج کلاس خود می شد و بر تمام مخارج و هزینه ها نظارت می کرد. این امر برای من بسیار خوشایند به نظر می رسید به همین دلیل در انتخابات دانشجویان سال اول خود را کاندید کردم و انتخاب شدم. با کسب این مقام در دانشگاه مشهور شدم، همه به من سلام می کردند و مرا می شناختند، بیشتر تصمیم گیری ها به عهدۀ من بود، نظارت بر مخارج دانشجویان و دانشگاه از جمله وظایف من بود و همچنین انتخاب سخنرانان و دعوت از آنها نیز به عهدۀ من گذاشته شده بود.

          اگر چه انجام این کارها و برخورداری از این وجهه و شهرت برای من بسیار جذاب و خوشایند بود ولی مانند تمام چیزهای دیگر پس از مدتی جذابیت خود را از دست داد و به کاری خسته کننده تبدیل شد. همیشه روزهای دوشنبه با سردرد از خواب بیدار می شدم، چون شب های یکشنبه مشغله زیادی داشتم، ولی سعی می کردم با این فکر که هنوز پنج روز دیگر از هفته باقی مانده است خود را تسلی دهم. من از دوشنبه تا جمعه را به سختی تحمل می کردم و فقط در سه روز از هفته یعنی جمعه، شنبه و یکشنبه شاد و خوشحال بودم. و این چرخۀ خسته کننده همواره ادامه داشت.

          من سعی می کردم با حفظ ظاهر دانشجویان را فریب دهم. آنها فکر می کردند که من خوشحال ترین و خوشبخت ترین انسان روی کرۀ زمین هستم و حتی در هنگام انتخابات آنها شعار می دادند: "شادی – جاش". من با پول دانشجویان جشن ها و مهمانی های متعددی را به راه انداخته بودم و بدین ترتیب آنها فکر می کردند که من از شادی ای بی پایان و بی نظیر برخوردار هستم. در حالی که خوشحالی من کاملاً منوط به شرایط موجود بود. اگر امور بر وفق مراد پیش می رفتند، من خوشحال می شدم و در غیر این صورت نشانی از شادی در من به چشم نمی خورد.

          من مانند قایقی در اقیانوس بودم که دائماً امواج آن مرا به این سو و آن سو پرت می کردند. اصطلاح کتاب مقدسی ای که این نوع زندگی را توصیف می کند "جهنم" است. البته هنگامی که به افراد دیگر می نگریستم پی می بردم که آنها نیز مانند من هستند، نمی توانستم کسی را پیدا کنم که به من بگوید چه کاری باید انجام دهم و حتی افرادی که روش هایی را به من پیشنهاد می کردند نیز نمی توانستند قدرت به کارگیری آنها را به من بدهند. به همین دلیل کاملاً دلسرد و ناامید شده بودم.

          فکر می کردم که در دانشگاه ها و کالج های کشور ما تعداد کمی از دانشجویان باشند که مانند من به دنبال یافتن معنا، حقایق و اهداف زندگی باشند. ولی حقیقت این بود که من نیز نتوانسته بودم به آنها دست یابم. در دانشگاه گروهی بود که توجه مرا به خود جلب کرد. این گروه متشکل از 8 دانشجو و 2 استاد بود. آنها با دیگران تفاوت داشتند. به نظر می رسید که آنها از اعتقادی راسخ برخوردار هستند و علت اعتقاد خود را نیز می دانند. من دوست دارم با این نوع افراد معاشرت داشته باشم. برای من مهم نیست که اعتقادات افراد با اعتقادات من در تضاد باشند. حتی برخی از دوستان صمیمی من نیز با برخی از اعتقادات من مخالف بودند. ولی آنچه مهم است این است که ما به عنوان یک انسان به چیزی اعتقاد داشته باشیم. (البته افراد کمی را دیده ام که از اعتقادی راسخ برخوردار باشند.) به همین دلیل است که گاهی معاشرت داشتن با مخالفین سرسخت برای من خوشایند تر از داشتن معاشرت با مسیحیان است.

          البته برخی از مسیحیان به قدری در اعتقادات خود سست هستند که می توان گفت 50 درصد آنها فقط تظاهر می کنند که مسیحی هستند. ولی به نظر می رسید که این گروه از دانشجویان واقعاً می دانستند که به چه چیزی اعتقاد دارند و چرا از آن پیروی می کنند. و این امر کمی غیر معمول به نظر می رسید.

          آنها نه تنها در مورد محبت صحبت می کردند، بلکه محبت را در عمل نیز نشان می دادند. به نظر می رسید که شرایط زندگی و دانشگاه به هیچ وجه آنها را تحت تأثیر قرار نمی داد، این در حالی بود که سایر دانشجویان تحت فشارهای مختلفی بودند. مهمترین نکته ای که وجود داشت این بود که آنها صرف نظر از شرایط موجود خوشحال بودند. به نظر می رسید که آنها از یک منبع شادی درونی و دائمی برخوردار بودند. آنها فوق العاده شاد بودند. آنها چیزی داشتند که من از آن محروم بودم.

          از آنجایی که اغلب دانشجویان وضع مالی متوسطی داشتند می خواستند آنچه را که دیگران دارا بودند آنها نیز داشته باشند. من نیز مستثنا نبودم. به همین دلیل بود که افرادی که با دوچرخه به دانشگاه می آمدند، دوچرخه خود را با زنجیر می بستند. اگر تحصیلات عالی می توانست به سؤالات اساسی آنها پاسخ دهد پس باید محیط دانشگاه محیطی امن، پاک و با معیارهای اخلاقی والا بود، ولی حقیقت چیز دیگری بود. تصمیم گرفتم که با اعضای این گروه عجیب و غریب رابطۀ دوستی برقرار کنم.

          دو هفته بعد من به همراه 5 دانشجو و 2 استاد در باشگاه دانشجویان نشسته بودیم و با یکدیگر صحبت می کردیم. موضوع بحث ما به خدا کشید. حتی اگر انسان های ضعیفی نیز باشیم، هر گاه موضوع گفتگو در مورد خدا باشد، سعی می کنیم خود را قوی و مسلط به نفس نشان دهیم. در تمام دانشگاه ها و گروه ها افرادی وجود دارند که این موضوع را به باد تمسخر می گیرند و می گویند: "مسیحیت به درد افراد ضعیف النفس می خورد و چیز معقول و منطقی ای نیست." (معمولاً افراد گزافه گویی که این چنین صحبت می کنند از فهم د خرد اندکی برخوردار هستند.)

          این بحث و گفتگو مرا ناراحت می کرد. بالاخره به یکی از دانشجویان که دختری زیبا بود نگاهی کردم (من سابقاً فکر می کردم که تمام مسیحیان زشت هستند.) و در صندلی خود تکیه دادم تا بدین ترتیب نشان دهم که به هیچ وجه به این نوع گفتگو علاقه ای ندارم و خطاب به این خانم گفتم: "به من بگویید چه چیزی زندگی شما را دگرگون کرده است؟ چرا شما با سایر دانشجویان، استادان و … تفاوت دارید؟"

          این دختر جوان باید دلایل خوبی ارائه می داد. او به چشمان من خیره شد و بدون اینکه لبخندی بزند دو کلمه ای را به زبان آورد که من هرگز انتظار شنیدنشان را نداشتم. او گفت: "عیسی مسیح." من گفتم: "تو را به خدا این مزخرفات را به من تحویل نده. حالم از دین و کلیسا و کتاب مقدس به هم می خورد. لطفاً در مورد دین با من صحبت نکن." او در پاسخ به من گفت: "آقای محترم، من نگفتم دین، گفتم عیسی مسیح." او به چیزی اشاره کرد که تا آن زمان در مورد آن فکر نکرده بودم. مسیحیت دین نیست. چون در دین انسان ها سعی می کنند با تلاش های خود و انجام اعمال نیک به خدا برسند. ولی در مسیحیت خدا به واسطۀ عیسی مسیح به ما نزدیک شده است و به ما پیشنهاد می کند که با او رابطه و مشارکت داشته باشیم.

          درک نادرست از مسیحیت بیش از هر جا در دانشگاه ها به چشم می خورد. اخیراً در سمینار فارغ التحصیلی ای شرکت کرده بودم و در آنجا یکی از اساتید گفت: "ما اگر به کلیسا برویم مسیحی می شویم." من به او گفتم: "آیا شما با رفتن به گاراژ تبدیل به اتومبیل می شوید؟" هیچ رابطه ای بین رفتن به کلیسا و مسیحی شدن وجود ندارد. فرد مسیحی کسی است که به عیسی مسیح ایمان دارد.

          دوستان جدید من سعی می کردند به روش های عقلانی ثابت کنند که عیسی همان طور که ادعا کرد پسر خداست، او جسم پوشید و در میان ما زندگی کرد، در راه گناهان تمام انسان ها مصلوب شد، مدفون شد و در روز سوم از مردگان قیام کرد. و او می تواند امروز نیز زندگی انسان ها را دگرگون سازد.

          سخنان آنها برای من مسخره به نظر می رسید. من مسیحیان را افراد ابلهی می دانستم و هر گاه یکی از دانشجویان مسیحی شروع به صحبت می کرد او را به باد تمسخر می گرفتم و سعی می کردم سخنان او را احمقانه جلوه دهم و از این کار لذت می بردم. فکر می کردم که مسیحیان تنها راه چاره ای که دارند این است که از تنهایی بمیرند. من راه بهتری را نمی توانستم تصور کنم.

          دوستان جدیدم همواره مرا به گفتگو دعوت می کردند. و من بالاخره مجبور شدم دعوت آنها را بپذیرم. هدف من از پذیرش گفتگو این بود که بتوانم آنها را شکست دهم و حقانیت سخنان خود را ثابت کنم. و به هیچ وجه تصور نمی کردم که ممکن است حقایقی وجود داشته باشد که من از آنها بی خبر باشم و یا شواهدی وجود داشته باشد که ارزش ارزیابی کردن را داشته باشد.

          بالاخره به این نتیجه رسیدم که عیسی مسیح همان فردی است که ادعا می کرد. من در دو کتاب اول خود سعی کرده ام مسیحیت را رد کنم. ولی زمانی که تنوانستم این کار را انجام دهم، تسلیم مسیح شدم. و اکنون 13 سال است که زندگی خود را صرف اثبات این امر کرده ام که ایمان به عیسی مسیح کاملاً معقول و منطقی است.

          ولی مشکلی وجود داشت. عقل و منطق من حکم می کرد که باید این حقایق را بپذیرم، ولی قلب من مرا در مسیر خلاف آن سوق می داد. برای من روشن شد که مسیحی شدن نیازمند مبارزۀ نفس است. عیسی مسیح از من می خواست که خود را به او تسلیم کنم. او به من می گفت: "اینک بر در ایستاده می کوبم، اگر کسی آواز مرا بشنود و در را باز کند، به نزد او در خواهم آمد و با وی شام خواهم خورد و او نیز با من." (مکاشفه 3: 20). برای من مهم نبود که آیا او واقعاً می تواند روی آب راه برود و یا آب را به شراب تبدیل کند. مسألۀ اصلی این بود که عقل من می گفت باید به مسیح ایمان بیاورم ولی قلبم مرا به سوی دیگری هدایت می کرد.

          هر گاه با مسیحیان مشتاق ملاقات می کردم این کشمکش آغاز می شد. از آنجایی که ناراحت و نگران بودم نمی توانستم این افراد شاد و خوشحال را تحمل کنم. ممکن است شما نیز چنین چیزی را تجربه کرده باشید. آنها بسیار خوشحال بودند و من بسیار غمگین، به همین دلیل نیز نتوانستم آنها را تحمل کنم و بلافاصله باشگاه راترک کردم. اگر چه آن شب ساعت 10 به رختخواب رفتم، ولی نتوانستم تا ساعت 4 صبح پلکهای خود را روی هم بگذارم. می دانستم که باید پیش از آنکه کارم به جنون بکشد، تصمیمی بگیرم. من فرد روشن فکری بودم و نمی خواستم کارم به دیوانگی بکشد.

          بالاخره در نوزدهم دسامبر 1959 و در ساعت 8:30 عصر قلب خود را به مسیح سپردم. من در آن زمان دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم.

          گاهی از من می پرسند: "از کجا می دانید که مسیح وارد قلبتان شده است؟" و من پاسخ می دهم: "چون زندگی من تغییر کرده است." من آن شب دعا کردم و در دعای خود چهار چیز از خدا خواستم تا بتوانم با مسیح زنده مشارکت و رابطه داشته باشم:

1) "خداوندا، متشکرم که برای گناهان من روی صلیب جان خود را فدا کردی،"

2) "تمام گناهان خود را اعتراف می کنم و می خواهم که مرا ببخشی و از وجود این گناهان پاک سازی،" [کتاب مقدس می گوید: "اگر گناهان شما مثل ارغوان باشد مانند برف سفید خواهد شد." (اشعیاء 1: 18)]،

3) "اکنون در قلب خود را گشوده ام و تو را به عنوان خداوند و نجات دهندۀ خود می پذیرم و با تمام وجود خود را تسلیم می کنم و می خواهم که زندگی مرا دگرگون سازی و از من فردی بسازی که دوست داری،"

4) "متشکرم که دعای مرا شنیدی و مستجاب کردی، چون ایمان دارم که وارد قلب من شدی."

و این ایمان، ایمانی کورکورانه نبود، بلکه ایمانی بود که بر اساس حقایق تاریخی، شواهد موجود و کلام خدا شکل گرفته بود.

          ممکن است از برخی از افراد شنیده باشید که هنگامی که توبه کرده اند "هاله ای از نور" آنها را فرا گرفت. ولی باید بگویم که هیچ اتفاق خارق العاده ای برای من رخ نداد. من نه نورانی شده بودم و نه بال در آورده بودم. در واقع، بعد از دعا حالم بدتر شده بود و حالت تهوع به من دست داده بود. وضعیت بسیار بدی داشتم. با خود فکر می کردم: "وای، در چه مخمصه ای گیر افتاده ام." فکر می کردم که در وضعیت بغرنجی قرار گرفته ام. (البته برخی از افراد نیز در مورد من همین عقیده را داشتند!)

          ولی باید بگویم که حدود یک سال و نیم بعد پی بردم که اصلاً مخمصه ای وجود ندارد. زندگی من دگرگون شده بود. روزی با رئیس گروه تاریخ یکی از دانشگاه های ایالات مرکزی آمریکا بحث و گفتگو می کردم و در مورد تغییراتی که در زندگی ام رخ داده بود به او توضیحاتی می دادم، ولی او بلافاصله سخنان مرا قطع کرد و گفت: "مک داول، می خواهی بگویی که خدا واقعاً توانسته است در قرن بیستم زندگی تو را دگرگون کند؟ منظور تو چه تغییراتی است؟" پس از اینکه 45 دقیقه با او صحبت کردم، گفت: "بسیار خوب، دیگر کافی است."

          یکی از مسائلی که برای او شرح دادم این بود که من فرد بی قرار و نگرانی بودم. انگار مجبور بودم همواره خود را با چیزی مشغول سازم. یا در کنار نامزدم بودم و یا با دوستان خود گپ می زدم. در دانشگاه قدم می زدم ولی حواسم بیرون از آنجا بود. حتی قادر نبودم کتابی را مطالعه کنم، چون نمی توانستم حواسم را متمرکز کنم. ولی چند ماه پس از پذیرش مسیح احساس کردم که نوعی آرامش روحی و فکری وجود مرا فرا گرفته است. البته منظور من این نیست که از آن زمان به بعد هیچ کشمکشی نداشتم، بلکه منظورم این است که مسیح قدرت و توانایی تحمل و غلبه بر این کشمکش ها را به من عطا کرد. و من حاضر نیستم آن را با چیز دیگری در این دنیا عوض کنم.

          تغییر دیگری که در زندگی ام رخ داد، عوض شدن خلق و خویم بود. من سابقاً بداخلاق بودم و عادت داشتم که به خاطر کوچکترین مسأله ای با افراد درگیر شوم. هنوز هم زخم هایی روی بدنم هست که واقعه ای رابه من یادآوری می کنند که در سال اول دانشگاه برایم رخ داد. من به شدت با یکی از دانشجویان درگیر شده بودم و حتی نزدیک بود او را بکشم. این اخلاق تند به قدری برایم عادی شده بود که حتی احساس نمی کردم که لازم است آن را تغییر دهم. من زمانی به وجود این اخلاق زشت پی بردم که دیگر از زندگی من محو شده بود. در طی 14 سال اخیر من فقط یک بار عصبانی شده ام و آن 6 سال پیش بود!

          مورد دیگری نیز وجود دارد که اگر چه به خاطر آن شرمسار هستم، ولی قصد دارم آن را نیز مطرح کنم، چون افراد زیادی هستند که با چنین مشکلی دست و پنجه نرم می کنند و من می خواهم راه رهایی از آن را که خود نیز تجربه کرده ام با آنها در میان بگذارم. و این راه نجات چیزی نیست جز داشتن رابطه و مشارکت با عیسی مسیح. مشکلی که می خواهم مطرح کنم "نفرت" است. من از افراد زیادی نفرت داشتم. اگر چه این نفرت در ظاهر من آشکار نبود ولی در درونم به شدت شعله ور بود. من با افراد، امور و مسائل مختلف درگیر بودم. و مانند بسیاری از افراد دیگر احساس ناامنی می کردم. هر گاه فردی را ملاقات می کردم که تفاوت هایی با من داشت، بلافاصله احساس خطر می کردم.

          ولی در زندگی من فردی وجود داشت که به شدت از او نفرت داشتم. این فرد "پدرم" بود. میزان تنفر من از او غیر قابل توصیف است. او الکلی بود و از آنجایی که شهر ما نیز کوچک بود، همه او را می شناختند و این امر مرا زجر می داد. دوستانم در دوران دبیرستان به مدرسه می آمدند و او را مسخره می کردند. آنها نمی فهمیدند که این امر مرا ناراحت می کند. اگر چه در ظاهر من نیز همراه آنها می خندیدم ولی در همان زمان قلب من مملو از غم و اندوه بود و در درون خود می گریستم. گاهی به طویله می رفتم و می دیدم که مادرم پشت گاوها روی زمین افتاده است، او به قدری کتک می خورد که دیگر قادر به حرکت کردن نبود. زمانی که قرار بود مهمان به خانۀ ما بیاید، پدرم را به طویله می بردم و او را در آنجا می بستم و اتومبیلش را نیز در آن طرف سیلو پارک می کردم که دیده نشود و به مهمانان می گفتم که او بیرون رفته است. فکر نمی کنم که فردی در دنیا وجود داشته باشد که نفرتش از افراد دیگر به اندازۀ نفرتی باشد که من نسبت به پدر خود داشتم.

          ولی حدود 5 ماه پس از پذیرش مسیح، محبتی الهی وجود مرا فرا گرفت و این محبت به قدری بود که نفرت من در مقابل آن رنگ باخت. من توانستم به چشمان پدرم نگاه کنم و از صمیم قلب بگویم: "پدر، دوستت دارم." و این احساسی بود که واقعاً در درون خود داشتم. با توجه به رفتاری که سابقاً نسبت به پدرم داشتم، گفتن این جمله او را واقعاً شوکه کرده بود.

          پس از اینکه به دانشگاه خصوصی منتقل شدم در یک حادثۀ رانندگی به شدت آسیب دیدم. گردن من آسیب دیده بود به همین دلیل مرا به خانه بردند. نمی توانم آن روزی را فراموش کنم که پدرم به اتاقم آمد و گفت: "پسرم، تو چطور می توانی چنین پدری را دوست داشته باشی؟" به او گفتم: "من تا شش ماه قبل نیز از تو نفرت داشتم، ولی از زمانی که مسیح را به عنوان نجات دهندۀ خود پذیرفتم توانستم افراد را همان گونه که هستند بپذیرم و دوست داشته باشم."

          45 دقیقۀ بعد یکی از مهمترین وقایع زندگی من رخ داد. فردی که من از گوشت و خون او بودم به من گفت: "پسرم اگر خدا واقعاً توانسته است زندگی تو را تغییر دهد، پس من هم می خواهم فرصتی به او بدهم." در همان لحظه پدرم نیز دعا کرد و قلب خود را به مسیح سپرد.

          معمولاً این تغییرات به صورت تدریجی و در طی مدت زمانی طولانی صورت می گیرند. زندگی من در مدت 1.5 سال تغییر کرد، ولی زندگی پدرم از همان لحظه دگرگون شد. درست مانند این بود که فردی در وجود او چراغی روشن کرده باشد. من تا کنون چنین تغییر ناگهانی ای را ندیده ام. پس از آن روز پدرم فقط یک بار شیشۀ ویسکی را برداشت و نزدیک دهانش برد، ولی بلافاصله آن را پایین آورد و کنار گذاشت. من به این نتیجه رسیده ام که عیسی مسیح قادر است زندگی تمام افراد را تغییر دهد.

          شما می توانید مسیحیت را مسخره کنید و به آن بخندید، ولی بدانید که نظر شما هر چه باشد فرقی نمی کند چون مسیح کار خود را انجام می دهد. او زندگی افراد را دگرگون می سازد. اگر شما نیز او را بپذیرید می توانید این دگرگونی و تغییر را در رفتار و طرز فکر خود تجربه کنید، چون تخصص عیسی دگرگون کردن زندگی انسان هاست.

          پذیرش مسیح امری اجباری نیست، بلکه کاملاً اختیاری است. من هرگز نمی توانم شما را مجبور کنم که مسیح را بپذیرید، ولی تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که تجربۀ شخصی خود را با شما در میان بگذارم، ولی در هر صورت تصمیم گیری به عهدۀ شماست.

          ممکن است شما نیز بخواهید همراه من دعا کنید: "عیسی مسیح، من به تو نیاز دارم. سپاسگزارم که جان خود را در راه گناهان من فدا کردی. گناهان مرا بیامرز و مرا ببخش. من تو را به عنوان خداوند و نجات دهندۀ خود می پذیرم و می خواهم که از من فردی بسازی که خود می خواهی. در نام عیسی مسیح طلبیدم. آمین"

برگرفته از کتاب: بیش از یک نجار

نوشته: جاش مک داول (یکی از مدافعین ایمان مسیحی)

ترجمه: آربی مسروپی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
ShieldPRO