اشعار جلیل قزاق ایروانی: به یاد جوانی
اشعار جلیل قزاق ایروانی:
به یاد جوانی
نمایم گاهی از بگذشته یادی که رفت از دست آن دوران چو بادی
جوان بودم جوان دانی کجائیست جوانی رونق باغ خدائیست
مرا اسبان تازی بود یک چند به صورت بی قرین و بس هنرمند
بر آخور بودت این تازی اسبان همی کار تفرج کردی آسان
همی رفتم همی گشتم بهر سو جهانم در نظر چون باغ مینو
نسیمش روح بخشیدی به جانم هوایش تازه بنمودی روانم
تو گویی چون نظر کردم بصحرا جواهر بیز بودی خاک هر جا
بنسبت خلقتی بودم چو شاهی بر اوج نیکبختی همچو ماهی
چو قلب و مرکز هستی بهر کار همه گردنده برگردم چو پرگار
زمرد وزن که اندر خانه بودند بخود سوزی چو یک پروانه بودند
یکی را گر طلب کردم از ایشان دویدی جمله سوی من پریشان
که ای آقا چه فرمایی چه حاجت فدای جان پاک و خاک راهت
ز رنج من همه بودند گریبان سخن از چاره سازی بود و درمان
زمانه ناگهان از ما بگردید بساط شادمانی در نوردید
بدر رفت و بناها واژگون شد هوای سروری از سر برون شد
رفیقان رشته دیرین گسستند در الفت بروی ما ببستند
طبیعت دادم از یاران جدایی نماندم الغرض هیچ آشنایی
گهی دردشت و گه در خانه بودم بهر منزلگهی آواره بودم
چو ضعف پیری اندر من اثر کرد غذای روح را خون جگر کرد
بشد نیروی تن هر ماه هر روز نماندم هیچ جز آهی جهان سوز
کنون تنها و بی مقدار و بی یار نه مال و نه رفیق و نه پرستار
نمیپرسید کسم اندر کجایی چه افتادت بدین خواری چرایی
چو آهویی ز صیادان رمیده بکنج بینوایی در خزیده
چو من هستم زهر جنسی در آزار شده در انتظار مرگ ناچار
از آن ترسم در این بیغولۀ تنگ زنم این شیشۀ ناچیز بر سنگ
برگرفته از کتاب چون محزون ولی شادمان
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |