شعر: خرقه عشق مسیحا ز درون درپوشیم
خرقه خون مسیحا ربودم ز برش دوش
گرچه در قرعه کاسه سر میباختم
خرقه اش آلوده به خون است هنوز
درزی هم در آن نیست
و زنگاره نچسپیده است بر آن
مردمان را گفتم خرقه ام مینگیرید
بهر چه است!
گفتند شعله ها رقصانند در هیزم جان افزائی
همه کس می بینیم همه شوق می بینیم
جام جمشید چه است!
آن مجوسی شادمان در پی انجم میرفت می بینیم
آنچه مجنون به پی لیلی ناصر میرفت می بینیم
چشمه ها و رودها ز کجا می آیند
در کدامین دریا آرامند
همه یکسو در پی یار می بینیم
شرک و ریا و حد و خلاص
همه در جامه عیسویش می بینیم
بحر قلزم بشکافت بوسه زد کف یم نعلین یار
حوریب را دانی چیست
پهلو که درید آبخون به فواره نشست
همه در خرق مسیحا بینیم
رود حیات می بینیم دخترکی را گفت نازنینم برخیز
به آرامی گفت تالیتا کوم!
آن یکی را گفت تشک خویش بردار و برو
آن یکی را گفت چشم در سیلوحا کن
عشق را بینی بینائی
نور عالم بر تو هویدا خواهد گشت
مردمان جملگی در آز و طمع خرقه ام می سوختند
بیکباره چاک زدم از خرقه خویش
که اندوه و حسرت خلق خوابانم
آتشی برپا شد از درونم سوختم
هر چه مردم دیدند من نیز آویختم
لیک سوختم خویش
چو مه پیکری در بستر یار
سوختم و خاکستر خویش بربادم داد
تا زنده شوم از نو در نور مسیحائی
آنسوتر را نیز نیک بنگر
امیری هست عریان لیک گوید
چه فاخر جامه ای اینک بتن دارم
و در کاخ عیاشی دوران
بندگان لب به تحسین لباسم بگشایند
که من را چیز دگر نیست جز این ملبس زیبا!
من چه حاجت به خرقه مفلوک دارم
هان ای آزاد واژه که دربندی
هان ای عشاق که عریانی یار ندیدید
هان ای مستان چه شرابی نوشید که هیچ تخمیر در جام نداشت
اینک آزادید از بندها و رستها
اینک میخرامید بیشرم در بستر یار
چه شرابی است مهیا اینجا
آنچه مستی هست اینجاست
خود می از مست مست تر خواهد شد!
چشمه ها و چشم ها بگشایند
نور در غل و زنجیر و محبس نمیخسبد هان
نمی پوسد نمی میرد
لیک ظلمت هماره میخزد در عمق پستوئی
که پوشاند به نیرنگی درون وحشت خود را
چه شعری هست که بشکست بر لب شاعر
و وصف از سرو شیرین تن ننموده است
چه کورانند با صدها چشم
که تیغ زهرگین بسان قتال هولناکی
به چشم خویش فروبندند
نخواهند دیده ها بینند
مسیحائی که بشکفت است
گلخند بر واژگان و رازگاهان
نخواهند دیده ها بینند دگر آن عشق غوغائی
وه که او چه غوغائی است چه شوری است و چه شیرین است لب یار
پس آیید ای همه جانان
که خرقه از مسیحا از درون پوشیم
شعری از: پاتریک بشکوفه
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |