هنر و ادبیات

اشعار جلیل قزاق ایروانی: پسر گمشده

رای بدهید

اشعار جلیل قزاق ایروانی:

پسر گمشده

مرحوم قزاق بر اشعار نغزی که می سرود سرودهای روحانی بسیاری نیز برای سرائیدن در کلیسا می ساخت که اغلب آنها اکنون در کلیساهای ایران با آهنگهای مخصوصی سرائیده می شود. خوانندگان در ضمن مطالعه فرق بین اشعار و سرودها را درک خواهند کرد.

مثنوی

پسر گمشده

هر زمان آن پادشاه راستی               با ندیمان مجلسی آراستی

هر حقیقت را مثالی زد بر او            تا مجسم سازد آن را رو برو

این مثل از گفته های او یکیست         زان حقیقت ها که فرموده اند کیست

گفت مردی معتبر نیکو خصال              ز و خلف بودی دو بس ملک و منال

زان که بودی نیک مرد و حق شناس    ایزدش بخشید نعمت بی قیاس

روزی آن فرزند کهتر را بسر                بود سودائی و گفت او با پدر

کای غریق نعمتت هر صبح و شام       وی شده خم پشت پیشت ز احترام

آرزوئی باشدش این رهگذر                رخت بر گیرد رود ملک دگر

از تو رخصت خواهم و فرمان تر است    تا نمایم توشه این راه راست

تجربت حاصل نمی گردد بسی              تا نگردی آشنا با هر کسی

گفته اند اندر سفرها سودهاست           در همه احوال بس بهبود هاست

التماسی باشدم و آن این بود             آنچنان که رسم هر آئین بود

بر دو فرزندان خود احسان کنی         مشکل آن هر دو را آسان کنی

آنچه فرزندانت باید داشتن               و آنچه را می بایدت به گذاشتن

نیم بر این میده و نیمی بدان             تا نباشد شکوه ای اندر میان

قسمت هر یک بده آزاد کن              خاطر هر یک بدینسان شاد کن

و آنچه خواهی دادنم میکن جدا         تا نمانم من به غربت بی نوا

تا گذارم روزگار خود بکام             نزد هر کس نیکخواه و نیک نام

گرچه بودش اشتیاقی ناصواب         شد موافق عاقبت بیچاره باب

داد فرمان تا که گنجورش دهد         آنچه سهمش بود و می باید ستد

هم ز دیبای نفیس و زر نگار            خازنش آورد بی حد و شمار

و آنچه دیگر بود و می آمد بیاد        جملگی آورد و در پیشش نهاد

تا که گرد آمد چنان مالی شگفت        از پس تودیع راه خود گرفت

خادمان برگرد و مالش در میان        سوی مقصد می شدی شادی کنان

هر کجا بگذشت از کوه و دره        نزلش (1) آوردند  از مرغ و بره

تا رسید آنجا که بودش در نظر       با صفا شهری که او را شد مقر

دوستانی که آمدند از هر دیار         روز افزون گشت و شد بیش از هزار

آن یکی می گفت که این شخص از کجاست؟   جنس او از جنس ما گویی جداست

و آن دگر می گفت که این است از بهشت    ایزد اورانی ز گل از گل سرشت

این بشر هرگز نباشد بی گمان          بلکه اونوریست که آمد ز آسمان

آن یکی هر لحظه می کردش دعا      می فشاندی آن دگر گرد قبا

هر یکی مداح او هر صبح و شام      ریزه خوار خوان او خیر الکلام

آنچه را که طبع او خوش داشتی       بسی تمتع از نظر نگذاشتی

دل بهر جایی گرو می ساختند         نزد عشقی نو بنو می باختند

نیست قانع اژوها نفس پلید             هر دمت بانگی زند هلمن مزید

چون بدین منوال طی شد یک دو سال   نه رفیقی ماند بر جا و نه مال

چون تهی دست و فقیرش یافتند        جمله یک یک روی از او  برتافتند

هر کجا در جستجو تا یار خویش      ببیند و پر سد صلاح کار خویش

هر طرف جویا شد و هر جا دوید     از هزاران دوست آثاری ندید

چون دو روزی رفت و بی قوت و غذا    نزد صاحب دولتی برد التجا

زو ترحم خواست تا یاری دهد         همچو مزدوران بدو کاری دهد

پاسخش این داد و گفتنش اینچنین      نیست ما را کار دیگر غیر از این

این گرازان را شبانی گر توان       قوت خود حاصل توانی کرد از آن

کارش اول در نظر ننگین نمود      لیک از بیچارگی تمکین نمود

روز و شب نالان به دشت و کوهسار    نه ره رفتن نه یارای قرار

گاه بر دنبال خوگان تاختی         گاه بر خرنوب (۲) آنان ساختی

مدتی به گذشت کاو آواره شد       جانش بر لب آمد و بیچاره شد

چون ز غفلتهای خود آمد بهش      گفت آوخ ای جهان خیره کش

چند باید بود با خوگان ندیم         چند اندر بند ابلیس رجیم

ابلهی ببینم که با شوق و شعف     آن همه سرمایه را کردم تلف

۱_ نزل یعنی تحفه و هدیه

۲- خرنوب خوراک خوگان است

هر خطایی بود مرد خام کرد      زهر را با دست خود در جام کرد

آنچه سازد روز روشن را چوشام    حاصل جهلست و عقل نا تمام

زود باید رفتنم نزد پدر                هم بدو گویم از آنچه آمد بسر

گویم او را نزد تو چون بنده ام     ز آن که از کردار خود شرمنده ام

مستحقم گر بسوزانی مرا          یا چو سگ از درگهت رانی مرا

من ز فرزندی تو مانم جدا         همچو مزدوری فقیر و بی نوا

آن پدر که که داد ما را پرورش     سالها قوت و غذا داد و خورش

همچو دیگر بندگان در خدمتش     مانم و سهمی برم از نعمتش

چون که توفیقش عنان ز آنجا کشید    پرده اوهام را از هم درید

جمله خوگان را در آن صحرا بهشت    عرم ره بنمود و از آنجا گذشت

گه در نگش بود در ره گه شتاب    با دو صد خجلت همی شد سوی باب

دیو در گوشش همی گفتی مرو     تا به زندانش بماند در گرو

خالقش می داد پیغامی دگر        تا که بازش بدهد انعامی دگر

هر قدم افتان و خیزان می شد او   تا به مقصر  باب خود شد رو برو

عاطفت بین تا پدر او را بدید      همچو تیری از کمان آنجا دوید

با هزاران شکرش اندر بر گرفت  گوئیا کو جان نو از سر گرفت

گفت کای فرزند من دیر آمدی      دیر از بیگانگان سیر آمدی

کرد بر خازن اشارت که بیار     جمله منسوج نفیس و پر نگار

تا بپوشانم بدین فرزند خویش     کز فراقش دل شد از صد جای ریش

چون که سوی بابش آورد التجا    او ز فرزندی کجا ماند جدا؟

جذبه شوق پدر او را کشید        کی تواننم مهر او از دل برید؟

تا که آن فرزند مهمتر این شنود    اعتراضی سخت بر بابش نمود

گفت عمر من به خدمت شد تمام    بوده ام در بندگی همچون غلام

روز و شب در جمع اموال و حشم   کس ندید ستم ز خدمت سر کشم

بهر من بزغالۀ بریان نشد         هیچ کس دعوت از این سامان نشد

او که اموال توچون دیوانگان     صرف شهوت کرد با بیگانگان

دوستان گفتی که مهمانی کنی     گاو پرواریش قربانی کنی

این نه انصاف است ز آن هستم بری  آفرین بر عدل تو وین داوری

پیر الهام شد داداش جواب          پاسخی پر مهر و مبنی بر صواب

تو عزیزی گفت چون جان در برم     روز افزونست مهرت در سرم

لیک او را دیوش از ره برده بود     و ز پدر دور اوفتاد و مرده بود

چون سلامت باز شد اینجا رسید      از هلاک نفس شومش وا رهید

زین سبب بایست بر شادی فزود     لطف حق را شکرها باید نمود

گفت عیسی این حکایت کز وفا       نسبت خود را بدانی با خدا

تو همان فرزند دور افتاده ای        بر هلاک جان خود آماده ای

آن خدایی کز ازل ما را ستود       قدر ما افراشت نعمت ها فزود

داد هر بند از وجودت را قوام      هیچ احسانی نکردت نا تمام

هر تو را گوید که از این در در آی   دیو گوید زود رو اینجا میای

لیک ابلیست چنان بسته است گوش   بانگ دشمن را ندانی از سروش

وای بر ما وای بر کوری دل        که نئیم از کرده های خود خجل

بر هلاکت دیو دون تدبیر کرد     تا نپیچی سر تو را زنجیر کرد

در ره شهوت چنان گشتی فنا        که نمی دانی زمین را از سما

خلعت خاصان نزیبد بر تنت        زان که از ره برد دید رهز نت

نفس اماره کز راو نبود حذر      کرد محکومت به مرگ ای بی خبر

جمله عالم را وجود اندر فناست    زندگی را گر بقا جویی خداست

زین حکایت های غرض این است و بس   لیک نبود آشنا با گوش کس

حق بود جویای تو بی گفتگو        تا شوی بیدار و روی آری بدو

اصل این داستان در انجیل لوقا باب پانزدهم یافت می شود

برگرفته از کتاب چون محزون ولی شادمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
ShieldPRO