پاسخ به اسلام

پیشگویی های اشتباه محمد پیامبر اسلام

5/5 - (3 امتیاز)

پیشگویی های اشتباه محمد پیامبر اسلام:

کتاب مقدس برای تشخیص پیامبر راستین از پیامبر کاذب یک فرمول به ما ارائه می دهد:

20امّا اگر نبی ‌ای جرأت کند به نام من سخن بگوید، هنگامی‌ که من به او فرمان نداده باشم، او باید برای این کار بمیرد و همچنین هر نبی ‌ای که به نام خدایان دیگر سخن بگوید.

21«شما ممکن است از خود بپرسید، چگونه می‌توان فهمید که پیام نبی از طرف خداوند نیست. 22اگر نبی‌ای به نام خداوند سخن بگوید و آنچه گفته است به حقیقت نپیوندد، آن پیام از خداوند نیست. آن نبی از طرف خودش سخن گفته است و شما نباید از او بترسید.

تثنیه 18: 20-22

با توجه به آنچه خدا در این آیات فرموده، در اینجا ما به بررسی یکی از سه پیش‌ گویی محمد می پردازیم که در قرآن و روایات اسلامی آورده شده تا ببینیم آیا او از این امتحان ما سربلند بیرون می‌آید یا خیر:

 

در مورد فتح پارس توسط رومیان

"روميان شكست‏ خوردند" (سوره 30: 2).

"در نزديكترين سرزمين و[لى] بعد از شكستشان در ظرف چند سالى به زودى پيروز خواهند گرديد" (سوره 30: 3).

"[فرجام] كار در گذشته و آينده از آن خداست و در آن روز است كه مؤمنان از يارى خدا شاد مى‏ گردند" (سوره 30: 4).

همان گونه که پیشگویی اینجا ادعا می کند، بیزانسیان در این جنگ بر ایرانیان پیروز خواهند شد در حالیکه پیشتر از ایشان شکست خورده‌اند. اما در این پیشگویی با مشکلات مهمی برخورد می کنیم:

به گفته یوسف علی کلمه عربی معادل "چند سال"، معنای دوره‌ای از سه تا نه سال را در خود دارد، در حالیکه تاریخ به ما نشان می دهد این پیروزی تا 14 سال بعد واقع نمی شود. ایرانیان، بیزانس را شکست می دهند و اورشلیم را در 614 یا 615 پس از میلاد تصرف می کنند. و مقابله بیزانس تا 622 پس از میلاد مسیح واقع نمی شود و ایرانیان تا 628 پس از میلاد مغلوب نمی شوند که این یعنی سیزده تا چهارده سال و نه "چند سال" که به آن در قرآن اشاره شده است.

مورخ مشهور و مفسر مسلمان، الطبری، غلبه روم را در سال 628 بعد از میلاد مسیح (سال 6 هجری) ذکر می کند، درست کمی پس از امضای معاهده صلح حدیبیه:

بنا به اظهار ابن حمید سلامه محمدبن اسحاق بن شهاب الزوهری ابی الدوله بن عبدالله بن اوتبه بن مسعود عبدالله بن عباس ابو سفیان بن هارب که می گوید: ما قومی تاجر بودیم. جنگ بین ما و رسول خدا مانع ادامه سفر ما شده بود، به طوری که بیم از دست رفتن ثروت ما میرفت. بعد از آتش بس حدیبیه بین ما و رسول خدا بود که هنوز هم بیم عدم وجود امنیت بین ما باقی بود. که ما در مقام گروهی از بازرگانان قریش راهی سوریه شدیم. مقصد نهایی ما غزه بود که وقتی به آنجا رسیدیم هراکلیوس بر پارسیانی که هنوز در وطنش بودند پیروز شده و ایشان را ازآنجا اخراج نمود و صلیب بزرگ خود را از ایشان باز پس گرفت. او این کارانجام داد و چنین  شایع شد که صلیب وی از دست ایشان در امان مانده (در حالیکه قصد اقامت در حمص سوریه را داشت)، که به جهت شکرگذاری بخاطر بازپس گرفتن آن، با پای پیاده قصد اورشلیم را نمود تا در آنجا شکرگزاری نماید. برای وی فرشها پهن شد و با گیاهان معطر عطرآگین شد. وقتی او به اورشلیم رسید و عبادت کرد، فرماندهان نظامی و اشراف روم نیز با وی همراه بودند، یکی از روزها در صبحدم با مشکلی مواجه شد و نگاهش را به سوی آسمان دوخت… (تاریخ طبری: پیروزی اسلام، ترجمه مایکل فیسبن ]انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک، آلبانی 1997[، جلد هشتم صفحات 100 – 101، متن پررنگ شده بالا از ماست)

در پاورقی مترجم می خوانیم:

436. "در سال 627 هراکلیوس به امپراطوری پارس حمله ور شد و در دسامبر همان سال پیروزی بسیار چشمگیری در محل نینوای باستان کسب کرد، اما اندکی پس از آن مجبور به عقب‌نشینی شد. در فوریه سال 628، امپراتور پارس ترور شد و پسر وی جانشینش گشت و توانست صلح را برقرار سازد. تا حدود مارس 628 هراکلیوس که تا آن زمان میتوانست خود را برنده جنگ بداند، با مذاکرات مربوط به تخلیه نظامی بیزانس با پارسیان مواجه شد که تا ژوئن 629 نیز به پایان نرسید. در سپتامبر 629، هراکلیوس بعنوان پیروز جنگ وارد قسطنطنیه شد و در مارس 630 توانست صلیب مقدس را به اورشلیم بازگرداند. (وات، محمد در مدینه، 113 – 114)." همچنین نگاهی بیندازید به تاریخچه ایالت بیزانس، 4-103 نوشته اوسترگورسکی. (همان کتاب، زیر متن توسط خود ما خط کشیده شده)

در مجموعه حدیث البخاری تأکید بیشتری روی دیدار ابوسفیان با هراکلیوس پس از امضای معاهده صلح حدیبیه شده است:

روایت عبدالله بن عباس:

این ابوسفیان بن هارب بود که به او خبر داد که هراکلیوس او و اعضای کاروان قریش را که برای تجارت با شام رفته بودند، فراخوانده و این در دورانی بود که رسول خدا با ابوسفیان و کفار قریش معاهده صلح منعقد کرده بود. (صحیح البخاری، جلد 4، کتاب 53، صفحه 533).

وات پیروزی کامل روم را در 630 پس از میلاد ذکر می کند، پانزده سال پس از پیش‌بینی موجود در قرآن! در متن اصلی قرآن، هیچ اِعرابی وجود نداشته. بنابراین، کلمه عربی "سَيَغلبون"، به معنی آنها شکست خواهند خورد، می توانسته تنها با تغییر دو مصوت، بصورت سَیُغلَبون، به معنی "آنها یعنی رومیان پیروز خواهند شد." در بیاید. از آنجا که این اِعراب گذاری پس از مدتها به آن قرآن اضافه نشده، کاملاً محتمل می باشد که در مورد یک آیه دستکاری صورت بگیرد، تا آنکه به صورت یک پیشگویی نشان داده یا ادعا شود."

این واقعیت توسط مفسر مسلمان البیضاوی نیز تأیید شده است. کارل گوتلیب فیندر، در مورد انواع قرائتهای موجود پیرامون این موضوع اظهار می دارد که:

"ولی البیضاوی با اذعان به امکان وجود قرائت های گوناگون از این آیات در سوره روم، کل استدلال مسلمین را زیر سئوال می برد. او چنین می گوید که برخی بجای غَلِبَتِ ، غَلَبَتِ می خوانند، و سَيُغْلَبُونَ را به جای سَيَغْلُبُونَ. پس آیه به این صورت درمی آید: "بیزانسیان نزدیکترین بخش از این سرزمین را فتح کرده و اندکی بعد پیروز خواهند شد." اگر این طرز خواندن را درست فرض کنیم، تمام داستان در مورد شرط ابوبکر با اوبی افسانه‌ای بیش نبوده، چراکه اوبی سالها پیش از غلبه مسلمانان بر بیزانسیان حتی پیش از غلبه هراکلیوس بر پارسیان مرده بوده. این خود نشان می دهد که این پیشگویی ها به چه میزان می توانند غیرقابل اعتماد باشند.

توضیحی که البیضاوی می دهد این است که بیزانسیان فاتح "سرزمین خوش آب سوریه" (علی ریف آلْشام) می شوند و اینکه این آیات تصریحشان بر این است که مسلمانان بزودی بر آنها غلبه خواهند کرد. اگر این معنی را بپذیریم، روایتی که "نزول" این آیات را شش سال پیش از هجرت ثبت می کنند، باید اشتباه بوده باشد و باید در اصل متعلق به سال 6 بعد از هجرت بوده باشند. این کاملاً مشخص است که از آنجا که اِعراب‌ گذاری در زمان نگارش قرآن رعایت نشده و نگارش با حروف کوفی انجام شده، کسی نمی تواند مطمئن باشد که کدام یک از این دو قرائت را می توان قرائت صحیح برشمرد.

ما دیدیم که در مورد (1) تاریخی که آیه ها "نازل شده"، (2) قرائت صحیح، و (3) معنای آیات، عدم اطمینان زیادی وجود دارد و اطلاق پیشگویی به آن کاملاً نادرست است. از این روی نمی توان آنرا به منزله اثبات مستند پیامبر بودن محمد پذیرفت (کارل گوتلیب فیندر، میزان الحق، تعادل در حقیقت، نسخه اصلاحی و مبسوط توسط ویلیام سه‌نت کلیر تیسدال، ]چراغ زندگی[ صفحات 279 – 280، تأکید بر مطالب توسط خود ما)"

با این وجود، ادعای یک مسلمان در خصوص اطلاع از نحوه قرائت صحیح این آیات را نمی توان پذیرفت و مسلمانی نیست که بتواند در خصوص اینکه این آیه در ابتدای پیروزی بیزانس بر پارسیان نازل شده یا بالعکس، تضمینی بدهد. با تمام این احوال، ما می مانیم و نبوت یا پیشگویی ای دروغین و کاذب در قرآن…

و نیز به همین ترتیب  این مسئله ما را متعجب ساخته که آیا واقعاً این نبوت یا پیشگویی از جانب خدای محمد است، چرا که زمان دقیق پیروزی مشخص نیست. آیا خدای محمد به همه چیز آگاه و بر همه چیز دانا نبوده، و از ابتدا پایان را نمی دانسته.

وقتی خدا یک محدوده زمانی را بعنوان یک بخش مهمی از نبوت یا پیشگویی، مشخص می سازد، انتظار و توقع منطقی ما این خواهد بود که پیشگویی می بایست دقیق باشد و نه فقط حدسی مبهم! آیا اینکه این خدا حدس بزند که بیزانسی ها در یک محدوده زمانی به پیروزی خواهند رسید و نتواند سال دقیق آنرا مشخص نماید، مغایر با متعالی و خدای دانا و حاضر مطلق بودن وی نیست؟ از این رو می توان به این نتیجه رسید که غیرمحتمل است که خدای حقیقی بانی چنین پیشگویی باشد… قابل توجه است که عبارت "چند سال" بنظر می رسد بیشتر مایه بی اعتبار شدن بیشتر این نبوت یا پیشگویی شده.

ابوبکر معتقد بوده که اصطلاح "چند سال" به این معنی بوده که بیزانسی ها تا سه سال دیگر به پیروزی خواهند رسید! این آیه اشاره به شکست بیزانسیان در سوریه توسط پارسیان به رهبری خسرو پرویز دارد. (615 پس از میلاد – 6 سال پیش از هجرت). با این حال، در اندک سالی شکست ایرانیان رقم می خورد. با توجه به این پیش‌ گویی، ابوبکر با اوبی بن خلف شرط بندی می کند که این طی سه سال محقق خواهد شد، که محمد آنرا تصحیح می کند و اظهار می دارد "طی چند سال" که بین سه تا نه خواهد بود (بیضاوی).

مسلمانان به ما چنین می گویند که بیزانسی‌ها طی هفت سال بر دشمنانشان غالب خواهند شد. واقعیت این است که بیزانسیان درسال 628 پس از میلاد بر ایران غالب می شوند. (تفسیر البیضاوی). این یعنی دوازده سال پس از وقتی که محمد نبوت کرده بود. در نتیجه این را نمی توان به عنوان نبوت یا پیشگویی پذیرفت، به ویژه اینکه زمان بین نبوت و تحقق آن، مدت زیادی نبوده، و در ضمن باید توجه داشت که این نبوت به راحتی قابل پیش‌ بینی بوده." (گرهارد نیلز، مسیحیان از مسلمانان میپرسند ]چالش زندگی، سیم اینرتنشنال، آفریقا، 1992[ صفحه 70-71. 

۲- در مورد ورود به مکّه

سوره 48: 27 چنین به مسلمانان قول می دهد:

"حقا خدا رؤياى پيامبر خود را تحقق بخشيد [كه ديده بود] شما بدون شك به خواست‏ خدا در حالى كه سر تراشيده و موى [و ناخن] كوتاه كرده‏ ايد با خاطرى آسوده در مسجد الحرام درخواهيد آمد خدا آنچه را كه نمى‏ دانستيد دانست و غير از اين پيروزى نزديكى [براى شما] قرار داد" (سوره 48: 27).

 

در این آیه در رابطه با عدم موفقیت مسلمانان در فتح مکه و طواف گفته شده (آیینی که در طول مناسک حج بین دو کوه انجام می شود و آئینی است که برای بزرگداشت اقدام هاجر در بردن آب برای اسماعیل توسط مسلمانان انجام می شود) … .

مسلمانان در راه رسیدن به خانه کعبه، با یک هیأت نمایندگی از سوی کفار مکه به سرکردگی سهیل بن عمرو ملاقات می کنند که وی مسلمانان را از ادامه سفر به مکه باز می دارد و این ملاقات در نهایت به امضای پیمان صلح حدیبیه می انجامد.

چندین ایراد بر نقل کل این رویداد از سوی قرآن وارد است. اول اینکه، در پیمان صلح حدیبیه، محمد با مشرکین مکه برسر این به توافق می رسند که گروندگان به اسلام از قریش را به ایشان بازپس دهد. در عین حال محمد همچنین به خواسته ایشان مبنی بر تغییر امضای خویش از "محمد، رسول خدا" به "محمد، فرزند عبدالله" تن در می دهد، تا در مقابل، اجازه یابد در سال بعد از آن به زیارت کعبه نائل شود. متن زیر از صحیح بخاری، جلد 3، کتاب 50، شماره 891 برگرفته شده است:

"وقتی سهیل بن عمرو" نزد پیامبر آمد، پیامبر به وی گفت: اکنون دیگر مشکل آسان شد. سهیل در جواب می گوید: لطفاً با ما پیمان صلحی منعقد نمائید. سپس پیامبر به منشی امر می کند: بنویس: بنام خداوند بخشنده مهربان، سهیل می گوید: من معنی بخشنده را اینجا برای الله نمی فهمم. پس طوری بنویسید که قبلاً هم گفته‌اید بنویسند، همان بنام خدا. مسلمانان می گویند که به خدا سوگند غیر از بنام خداوند بخشنده مهربان نخواهیم نوشت. پیامبر می فرماید: بنویس بنام خدا. و در ادامه چنین دیکته می کند  که، این معاهده صلحی است که رسول خدا می پذیرد، اینجا سهیل می گوید، به خدا اگر باور داشتیم که شما رسول خدا هستید مانع طواف شما به دور کعبه نمی شدیم و با شما نمی جنگیدیم. پس باید بنویسید محمدبن عبدالله. پیامبر در اینجا می فرماید، به خدا من رسول خدا هستم هرچند اگر شما مردم مرا به این عنوان قبول نداشته باشید. پس فرمان می دهد بنویسند محمدبن عبدالله. (در این مورد الزهری می گوید، پیامبر همه شرایط مشرکین را می پذیرد، چراکه پیشتر گفته بوده که بخاطر احترام به آئین خداوند هر آنچه باشد به آن تن در خواهم داد.(که یعنی به شرطیکه وی و پیروانش اجازه زیارت خانه خدا (عمره) را پیدا کنند) پیامبر به سهیل می گوید: به شرطی که به ما اجازه زیارت خانه خدا و طواف به دور آنرا بدهید.) سهیل می گوید، به خدا سوگند، ما امسال چنین اجازه‌ای نخواهیم داد تا اعراب نگویند که ما تسلیم شما شده‌ایم، بلکه از سال دیگر شما این اجازه را خواهید داشت. و پیامبر فرمان مرقوم کردن آنرا نیز می دهد.

سپس سهیل می گوید: ما همچنین تصریح می کنیم که هر کس از ما که بطرف شما آمد باید به ما بازگردانیدش حتی اگر به دین شما درآمده باشد. مسلمانان اینجا در جوابش می گویند: سبحان الله، چطور می شود که کسی که مسلمان شده را به شما برگردانیم؟ (متن توسط ما پررنگ شده)

یکی از کسانی که مجبور به بازگشت نزد مشرکین می شود ابوجندل بوده، ابن اسحاق در کتاب سیره رسول الله (زندگی محمد، ترجمه آلفرد گیوم، انتشارات آکسفورد) صفحه 505 چنین گفته:

"وقتی که سهیل (نماینده مشرکان مکه و از طرفین پیمان) ابوجندل را می بیند، برخاسته و محکم به صورت او سیلی می زند و یقه او را گرفته می گوید: محمد، این مرد پیش از اینکه ما این معاهده را منعقد کنیم نزد تو آمده. او پاسخ می دهد، آری حق با توست. و سهیل وی را کشان کشان از یقه به نزد قریش بازمی گرداند، در حالیکه ابوجندل فریاد کنان می گوید: آیا من به مشرکانی برگردم که مرا بخاطر دینم آزار خواهند نمود؟ و این باعث همهمه بین مسلمین می شود. (متن توسط ما پررنگ شده است)

و:

"و در همین اثنی، ابوجندل با دستانی بسته و تلو تلو خوران از وادی مکه به میان مسلمانان آورده و پرت شد. سهیل می گوید: ای محمد! این اولین بند از معاهده است که توسط تو اجرا می شود، یعنی، تو باید ابوجندل را به من برگردانی. پیامبر می گوید: پیمانی هنوز منعقد نشده است، سهیل پاسخ می دهد، من هرگز اجازه نخواهم داد که او را نگه دارید. پیامبر می گوید: بله، اجازه می دهید. سهیل پاسخ می دهد: امکان ندارد، نمی گذارم پیش شما بماند. ابوجندل می گوید، وای بر شما مسلمانان! من نزد مشرکان برگردم در حالیکه مسلمان شده ام؟ نمی بینید چه رنجی کشیده ام؟

و این در حالیست که ابوجندل پیش از این بخاطر الله  بارها مورد شکنجه واقع شده بوده (صحیح البخاری، جلد 3، کتاب 50، شماره 891).

اینجاست که باید از خودمان بپرسیم که آیا موسی هم اینچنین حاضر می شد که یک تغییر مذهب داده را خصوصاً اگر مصری بوده باشد به فرعون بت پرست بازگرداند تا به آنچه می خواسته برسد؟ آیا عیسی شده که با فریسیان بر سر برگرداندن همه پیروان غیریهودیش به توافق برسد تا او را در شورای حکام بپذیرند؟ آیا موسی یا عیسی می توانسته اند تا جایی که امکان داشت رسالت خود را انکار نمایند و به خواست مشرکان تن در دهند؟ آیا اینان حاضر شده اند مانند محمد از شکوه و جلال آفریدگار بگذرند و آنرا انکار نمایند و در عوض خشنودی مشرکان را بدست آورند؟

همانطور که انتظار می رود مسلمانان در اینجا بسیار خشمگین می شوند بویژه عمربن الخطاب که سخن به سرزنش محمد می گشاید:

"من نزد حضرتش رفته و عرض کردم: آیا شما واقعاً رسول خدا نیستید؟ پیامبر پاسخ می دهد: آری هستم. من پرسیدم: آیا ما برحق نیستیم و دشمن ناحق؟ پاسخ شنیدم: آری. عرض کردم: پس چرا باید چنین فروتنانه بر دین خود پای بگذاریم؟ پیامبر فرمود: من رسول خدا هستم، از وی نافرمانی نمی کنم، و در نهایت من هستم که پیروز می شوم" (صحیح البخاری، جلد 3، متاب 50، شماره 891).

تحمل چنین عصبانیتی از جانب مسلمانان وقتی ارزش دارد که محمد وعده بدهد رفتن به مکه برای پیروانش در همان سال ممکن می شود. ولی وقتی حتی این اتفاق نیز نمی‌افتد، محمد سعی می کند اینطور توجیه نماید که "آیا من به شما گفتم امسال به کعبه خواهیم رفت؟" (همان منبع قبل)

به بیان دیگر، از آنجا که او دقیقاً مشخص نمی کند که آنها چه زمانی وارد مکه می شوند، می گوید که این را نمی توان یک پیشگویی غلط محسوب نمود! این کاملاً غلط است، چون مسلمانان در راه مکه بوده‌اند که اعراب بت‌ پرست جلوی ایشان را سد میکنند. در حقیقت، یکی از خواسته‌های محمد در زمان عقد معاهده این بوده که مشرکان به مسلمانان اجازه ورود به مکه و طواف بدهند. که سهیل این درخواست محمد را نپذیرفته و  در عوض قول سال بعد را به ایشان می دهد. ابن کثیر بعداً در تفسیر خود در مورد آیه 48: 27 می نویسد:

"در خواب، رسول خدا خود را می بیند که وارد خانه خدا می شود و در اطراف خانه خدا طواف می کند. او وقتی هنوز در مدینه است این خواب را با اصحابش در میان می گذارد. و وقتی در سال تبعید قصد رفتن به مکه می کنند، هیچ یک از آنها هیچ گونه شکی در دل ندارند که خواب پیامبر در آن سال واقع خواهد شد. و وقتی معاهده صلح بسته می شود و مجبور می شوند به مکه برگردند، و دیدند که لاجرم مجازند سال بعد به مکه بروند، برخی از آنچه پیش آمده بود راضی نیستند. عمربن الخطاب در این جا از پیامبر می پرسد: مگر تو به ما نگفتی که به خانه خدا برویم و طوافش کنیم؟ (تفسیر ابن خطاب، جلد 9، سوره جاثیه تا پایان سوره منافقین، تلخیص توسط گروهی از محققین زیر نظر شیخ صفی-رحمان المبارکپوری ]انتشارات و توزیع دارالسلام، ریاض، هیوستون، نیویورک، لندن، لاهور، چاپ اول، سپتامبر 2000[، صفحه 171، متن توسط ما پررنگ شده)

الطبری می نویسد:

"در حالیکه رسول خدا مشغول نوشتن معاهده با سهیل بن عمر بودند، ناگهان ابو جندل پسر وی، در حالی که با قدمهای کوتاه با پابند گام برمی داشت، و به رسول خدا پناه آورده بود. اصحاب پیامبر که در صحت رؤیای پیامبر تردیدی نداشتند، مطمئن بودند پیروز می شوند. پس وقتی می بینند که چه اتفاقی رخ داده، و صلح، عقب‌نشینی و معاهده و وعده‌های رسول خدا که زیربارشان می رود را می بینند، بسیار ناراحت می شوند و حتی تا مرز نامیدی پیش می روند. وقتی سهیل ابوجندل را می بیند، به طرف او می رود، و به صورت او کوبیده، یقه‌اش را می چسبد و رو به محمد می گوید: آیا معاهده پیش از پیوستن این شخص به شما واقع شد؟ و پاسخ می شنود: بله حق با توست. سهیل اقدام به بردن پسرش ابوجندل بصورت کشان کشان می کند تا وی را به قریش برگرداند. ابوجندل فریاد می زند که: آیا من را رها می کنید تا نزد مشرکان برده شوم، تا آنها مرا به خاطر دین جدیدم عذاب بدهند؟ و این باعث برآشفته شدن بیشتر مردم می شود. رسول خدا در این هنگام می فرماید: ابوجندل، براستی که این پاداشی از جانب الله برای توست، زیرا که خداوند تو و سایر مظلومان را تسکین بخشیده و خواهد رهانید.  ما بین خود و ایشان صلح می نماییم، ما به آنها قولهایی می دهیم و آنها نیز قولهایی می دهند و هیچ یک خیانت نخواهد نمود. تاریخ الطبری، پیروزی اسلام، جلد هشتم صفحات 86 – 87. متن توسط خود ما پررنگ شده."

این شواهد حاکی از آن است که محمد در واقع ایمان داشته که به مکه وارد می شود، طرحی که هرگز تحقق نمی یابد. و برای حفظ آبرو، مجبور می شود انکار نماید  که گفته مسلمانان در همان سال وارد مکه خواهند شد.

و نکته دوم، که شرایط حاضر را بدتر می کند این بوده که، بعدها محمد از برگرداندن یک تازه مسلمان تغییر مذهب داده دیگر به قریش  امتناع می ورزد. این امتناع، نقض آشکار همان سندی محسوب می شده که محمد به آن تعهد داشته و این یکی از شرایط آن بوده:

أم كلثوم بنت عقبة‎ در این مدت به سوی رسول خدا پناه می برد. دو برادرش، عمار و ولید پسران عقبه از رسول خدا می خواهند که طبق توافق او با قبیله قریش در حدیبیه، وی را به نزد ایشان باز گرداند، ولی وی از این کار طفره می رود. که توسط خداوند قابل بخشش نمی باشد. "(سیره رسول‌الله، ص 509، متن توسط خود ما پررنگ شده)

از این روی محمد، با این ادعا که خواست خدا بر این واقع شده که وی نزد آنها بماند عهدشکنی خود را توجیه می کند. متأسفانه برای مسلمانان، باید اینجا این به اثبات برسد که خدای کتاب محمد، مقدس نبوده و راضی به امر قبیح شکستن عهد است. (بنا به آیه‌های 30: 1- 2)

با توجه به همه این ملاحظات، ما ناچار به پرسیدن این سؤالات خواهیم بود:

آیا موسی در برابر خواست فرعون در خارج کردن اسرائیل از مصر سر فرود آورد؟ آیا عیسی  برای دسترسی به معبد، مسیح بودن خویش را انکار نمود؟ آیا هیچ پیامبر واقعی خدا، برای تحقق خواست خدایش با کافران سازش نمود؟ آیا مردان واقعی خدا برای برتری نسبت به کافران، پیمان شکنی نموده‌اند؟

و یک ایراد نهایی اینکه با همه این احوالات هنوز مسلمانان ادعا می کنند که هر کلمه‌ای از قرآن از جانب خدا به‌طور مستقیم و از طریق جبرائیل به محمد نازل شده است. اگر این فرض را بپذیریم، مسلمانان معتقدند که کسی نمی تواند سخنان محمد را در میان سخنان خدا در قرآن پیدا کند و قرآن تماماً کلام خدا است. پس مسلمانان  چطور خواهند توانست این واقعیت را توضیح دهند که در سوره 48: 27 الله خود می گوید انشالله یعنی "اگر خدا بخواهد"؟ آیا خدا خودش نمی دانسته چه می خواهد؟ اگر اینطور بوده، آیا مطمئن نبوده که هدفش به نتیجه خواهد رسید یا خیر که ملزم به اظهارنظر با عبارت "انشاالله" شده؟

در اینجا براحتی قابل پذیرش است که چگونه انسان جایزالخطا که از هدف خدا بی خبر است می تواند اظهارات مشکوک خود را با بیان "اگر خدا بخواهد" واجد شرایط کند (بنا بر آیه‌های یعقوب 4: 13-15). اما چنین اقدامی از سوی خود خدا بسیار غیرمنطقی می نماید.

بعلاوه، اگر واقعاً این خدا است که صحبت می کند، وقتی می گوید: "اگر خدا بخواهد" به چه کسی اشاره دارد؟ آیا او خودش را خطاب قرار می دهد یا شخص دیگری را؟ اگر به شخص دیگری اشاره دارد، از این تعداد خدایان چند تای دیگر وجود دارند؟ یا شاید الله یک موجود چند شخصیتی است و چند شخص هستند که با هم ذات الله را تشکیل می دهند. این ما را به این نتیجه می رساند که نه تنها پیش ‌بینی محمد نتوانسته محقق شود بلکه انگیزه وی تنها جعل وحی در راه کسب قدرت، پول و شهرت بوده. این آیه همچنین ثابت می کند که خدای ما نمی توانسته مؤلف قرآن محمد باشد.

۳- در خصوص ظهور دجال و پایان جهان
محمد ادعا میکند که دجال اندکی پس از فتح قسطنطنیه توسط مسلمانان ظهور میکند. روایات زیر به نقل از ابو داود از اهل سنت آورده شده است:
کتاب ۳۷، شماره ۴۲۸۱:
به نقل از محدث بن جبل:
پیامبر (ص) فرمودند: بیت المقدس زمانی به شکوفایی خواهد رسید که یثرب به ویرانی کشیده شده باشد، یثرب وقتی به ویرانی کشیده خواهد شد که زمان جنگ بزرگ فرا برسد، شروع جنگ بزرگ پس از فتح قسطنطنیه و فتح قسطنطنیه وقتی خواهد بود که دجال خروج نماید. در این حال در حالیکه پیامبربا دست برروی شانه یا ران خود میزد فرمودند: این به همان اندازه که تو الآن اینجا نشستی، صحت دارد (منظورش محدث بن جبل بوده).  
کتاب ۳۷، شماره ۴۲۸۲:
به نقل از محدث بن جبل:
پیامبر (ص) فرمودند: جنگ بزرگ، فتح قسطنطنیه، خروج دجال، همه ظرف مدت هفت ماه به پایان خواهند رسید. 
کتاب ۳۷، شماره ۴۲۸۳:
به نقل از عبدالله بن بصر:
پیامبر (ص): زمان بین جنگ بزرگ و فتح این شهر (قسطنطنیه) شش سال خواهد بود و دجال در هفتمین سال خروج خواهد کرد.

بر این اساس، مسلمانان در سال ۶۳۶ میلادی اورشلیم را فتح کردند، و قسطنطنیه در ماه مه سال ۱۴۵۳ میلادی به دست مسلمانان فتح شد. با این حال، پیشگویی ویران شدن مدینه و خروج دجال پس از ۷ ماه از فتح قسطنطنیه تحقق نمیابد.
براساس این روایات، دجال باید در نوامبر ۱۴۵۳ میلادی خروج می کرده. 
برخی چنین استدلال می آورند که این وقایع در آینده واقع خواهند شد. مثلاً ممکن است در اینجا برخی چنین استدلال کنند که قسطنطنیه مترادف با امپراتوری روم در اینجا استفاده شده. بنابراین چنین برآورد میشود که مسلمانان پیش از ظهور دجال، روم را فتح خواهند نمود. 
مشکل این مساله اینجاست که اگر محمد منظورش روم بوده، میتوانسته بسادگی از کلمه رومی‌ها (به عربی الروم)  استفاده نماید. که نام سوره ۳۰ قرآن نیز الروم یا همان روم است. این که روم را قسطنطنیه یا حتی بیزانس بنامیم، کلاً تحریف محسوب میشود. نگاهی به بالا بیندازید. 
از این رو، با توجه به چیزی که تا اینجا ذکر شد، به اجبار نتیجه میگیریم که پیش‌بینی‌های محمد در این مورد تحقق نیافته، پس در مورد این ادعا صلاحیت وی مردود است. 
محمد همچنین معتقد بوده که زمین بسیار جوان و مدتی کوتاه پس از به پیامبری رسیدن وی به پایان خواهد رسید. نقل قولهای زیر برگرفته از تاریخ طبری، جلد ۱، مقدمه عمومی از آفرینش تا سیل (ترجمه فرانس روزنتال، انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک، آلبانی ۱۹۸۹) آورده شده و همه تاکیدهای درون متن توسط خود ما صورت گرفته:
"به گفته ابن حمید – یحیی بن یعقوب – حمد – سعید بن جوبیر – ابن عباس: این دنیا عمرش به اندازه یک هفته از هفته ‌های آخرت است – که عمرش هفتاد هزار سال است. شش هزار و دویست سال آن گذشته. (این دنیا) مطمئناً صد سال دیگر را نیز تجربه خواهد کرد، و پس از آن هیچ مومنی نخواهد زیست که به وحدانیات الهی ایمان داشته باشد."

"به گفته هند بن الساری و ابو هشام الریفاعی، ابوبکر بن عیاش، ابو حسین، ابو صالح، ابو هوریره: رسول خدا فرمودند: وقتی فرستاده شدم (برای آوردن پیام الهی)، من و آخر الزمان مانند این دو بودیم، و به انگشت اشاره و میانه اشاره کرد."
(تاریخ طبری، ص ۱۷۶، تاکید توسط ما، همچنین صفحات ۱۷۵-۱۸۱)
روایات مشابه با این همچنین در صحیح مسلم نیز یافت میشود:
کتاب ۴۱، شماره ۷۰۴۴:
این حدیث توسط سهل بن سعد نقل شده است: که از پیامیر خدا (ص) شنیده است که فرمودند: من و آخر الزمان (به هم نزدیک هستیم) مانند این (و او برای توضیح بیشتر) انگشت اشاره را به انگشت میانی نزدیک کرد.
کتاب ۴۱، شماره ۷۰۴۶:
شعبه نقل کرده است: من از قطاده و ابوطیب شنیدم که هر دو از اناس شنیدند که رسول خدا (ص) فرمودند: من و آخر الزمان مانند این فرستاده شده‌ایم، و شعبه انگشت اشاره و انگشت میانی را به هم نزدیک کرد تا بهم رسیدند.
کتاب ۴۱، شماره ۷۰۴۹:
اناس از رسول خدا (ص) نقل میکند: من و آخر الزمان مانند این فرستاده شده‌ایم و در همین حین انگشت اشاره خود را به میانی نزدیک میکرد.
طبری در خصوص معنای نزدیک بودن آخرالزمان به محمد مانند انگشتهای اشاره و میانی وی اظهار میدارد:
"بنابر شواهد موجود میتوان چنین نتیجه گیری نمود که: چنانکه آغاز روز با طلوع خورشید است و پایان آن با غروب خورشید، صحت این حدیث از نبوت پیامبر نیز صحیح میباشد. چنانچه پیشتر نیز ذکر شد، وی پس از دعای نماز عصر فرمود: آنچه از این جهان باقی مانده در مقایسه با آنچه از آن گذشته است، درست مانند آنچه از امروز باقیمانده و آنچه از آن گذشته است. و همچنین فرمودند: از وقتی که من فرستاده شدم، من و آخر الزمان مانند این دو یوده‌ایم – در حالیکه دو انگشت اشاره و میانی را نزدیک هم نگه داشته بود، من چنان از این پیشترم که این، انگشت میانی، از آن پیشتر است، اشاره به انگشت اشاره." زمان تقریبی مجاز برای ادای نماز عصر، از وقتی است که سایه هرچیز دوبرابر آن است، با بهترین تقریب (الا اطهری) تا غروب خورشید، که میشود کمی بیشتر از نیمی از یک هفتم یک روز کامل. به همین ترتیب، درازای اندازه میان انگشت میانی نسبت به انگشت اشاره نیز چیزی نزدیک به همین اندازه است. همچنین حدیث متواتر دیگری از پیامبر خدا نیز وجود دارد که احمد بن عبدالرحمان بن وحب عموی پدری عبدالله بن وحب معاویه بن صالح عبدالرحمان بن جبیر بن نفیر، از یار پیامبر، ابو زالب الخوشانی برای من نقل کرده است: پیامبر خدا فرمودند: به راستی، خداوند نمیخواهد که این قوم را ظرف نیم روز از میان بردارد – در اینجا از روز اشاره به هزار سال است.
با کنار هم قرار دادن همه این گزاره ها به این نتیجه میرسیم که از دو نقل قولی که من از ابن عباس و کعب در مورد طول عمر جهان، آوردم یکی باید صحت داشته باشد. آن که تردید کمتری در صحت آن وجود دارد نقل ابن عباس است: جهان به طول یکی از هفته های آن جهان – هفت هزار سال عمر میکند.
در نتیجه، چون این گونه گزارشی از سوی پیامبر خدا به ما رسیده، پس صحیح است – که طبق آن پیامبر به ما اطلاع میدهد که آنچه از عمر این جهان باقی مانده نیمی از روز است، یا به عبارتی پانصد سال، چرا که پانصد سال نیمی از یکی از روزهایی است، که یک روز از آن بعبارتی هزار سال است، و نتیجتاً طول عمر این جهان در زمان بیان این اطلاعات توسط پیامبر طبق آنچه از ابوطالب کوشانی از پیامبر نقل شده، ۶۵۰۰ سال یا تقریباً ۶۵۰۰ سال است. که خدا آن را بهتر میداند!" (طبری، ص ۱۸۲/ ۱۸۳، تاکیدها در متن توسط خود ما صورت گرفته)
از این روی، مطابق با این روایات، محمد اعتقاد داشته، که جهان نه تنها کمتر از ۷۰۰۰ سال قدمت دارد، بلکه باید در روز هفتم یا همان سال هفت هزارم از زمان خلقت آن پایان یاید. براین اساس طبق گفته محمد جهان باید حدوداً بین سالهای ۱۰۷۰- ۱۱۳۰ میلادی یعنی تقریباً ۵۰۰ سال پس از تولد و وفات محمد به پایان میرسیده. این امر براساس این واقعیت استوار است که طبق گفته‌های طبری و دیگران، ظهور محمد تقریباً مصادف با ۶۵۰۰ سال پس از زمان خلقت بوده. که این بوضوح نشان از یک نبوت کذب دارد.
از این گذشته این تاریخ با تاریخی که ابوداوود در حدیث خود آورده در تقابل است. در آنجا خواندیم که دجال هفت ماه پس از فتح قسطنطنیه ظهور میکند، رویدادی که در سال ۱۴۵۳ میلادی باید روی میداده. در این مورد، چطور محمد میتوانسته در جایی ادعا کند که جهان ۵۰۰ سال پس از وی پایان میابد؟ از این بدتر، روایات اسلامی ادعا میکنند که دجال در واقع در زمان خود وی نیز وجود داشته است. در حقیقت، مطابق با روایات، دجال مردی بنام ابن صیاد بوده:
صحیح بخاری، دوره ۲، کتاب ۲۳، شماره ۴۳۷:
روایت از این عمر:
"عمر به همراه پیامبر (ص) و جمعی از یارانش در حال عبور از جایی بودند که به ابن صیاد برخورد میکنند و وی را مشغول بازی با کودکان در نزدیکی تپه‌های بنی مغنیه میابند. ابن صیاد در آن زمان سنی حول و حوش سن بلوغ داشته و متوجه ایشان نمیشود، تا اینکه پیامبر او را با دست نوازش کرده و به وی میگوید: آیا شهادت میدهی که من رسول خدا هستم؟ ابن صیاد به ایشان نگاه کرده و گفت: بله من شهادت میدهم که شما پیامبر امی هستید. سپس ابن صیاد از رسول خدا میپرسد: آیا شما شهادت میدهد که من رسول خدا هستم؟ پیامبر انکار کرده و میگوید: من تنها به خدا و رسولان او ایمان دارم. سپس رو به ابن صیاد ادامه میدهد: نظرت چیست؟ ابن صیاد پاسخ میدهد: صالحان و ناراستان به من وارد میشوند. پیامبر میفرماید: تو در این خصوص دچار سردرگمی شده ای. سپس پیامبر رو به وی ادامه دادند: من چیزی در ذهنم در مورد تو دارم، (میشود سعی کنی آنرا حدس بزنی؟ ) ابن صیاد میگوید: آن دود است. (۲) سپس پیامبر به او فرمودند: پس در جهالت بمان. تو نمیتوانی از حد خودت فراتر روی. سپس عمر میپرسد، ای رسول خدا! اجازه بدهید سرش را از تنش جدا کنم. پیامبر فرمودند، اگر او خودش (دجال) باشد، تو نخواهی توانست بر او فشار بیاوری، و اگر نباشد، نیازی نیست که به قتل برسد. (ابن عمر میافزاید): پیشتر رسول خدا، بار دیگر و اینبار بهمراه اوبی ابن کعب به سمت نخلستانی میروند که ابن صیاد در آن سکونت داشته. پیامبر تمایل داشتند پیش از اینکه ابن صیاد وی را ببیند صدای او را بشنود، و وی را در حالی میابند که با برگ پوشانده شده بوده و زوزه میکشد. مادرش در حالی که خود را در پشت نخلها پنهان نموده بود پیامبر را میبیند و خطاب به این صیاد میگوید، ای صف! (این نام کودکی ابن صیاد بوده) محمد اینجاست!  و آنجا بود که ابن صیاد برمیخیزد، پیامبر میفرماید، اگر این زن او را هوشیار نکرده بود، و مزاحمش نمیشد، ابن صیاد حقیقت خود را فاش مینمود."
و روایات اینطور ادامه میابند که ابن صیاد را در مقام ضدمسیح شناسایی میکنند:
صحیح بخاری دوره ۹، جلد ۹۲، شماره ۴۵۳:
 روایت محمد بن المنقذیر:
جابربن عبدالله را دیدم که به خدا سوگند میخورد و تصدیق میکرد که ابن صیاد دجال است. من به وی گفتم چطور میتوانی در این مورد به خداوند سوگند بخوری؟ پاسخ داد: "من شنیده‌ام که عمر در اینباره در حضور پیامبر به خدا سوگند خورد و پیامبر نیز در این مورد مخالفتی نفرمودند." 
سنن ابو داوود، کتاب ۳۷، شماره ۴۳۱۷: 
به روایت جابربن عبدالله: 
محمدبن المنکدیر گفت که جابربن عبدالله را دید که به خدا سوگند میخورد که ابن اصیاد دجال بوده. من تعجب کرده و گفتم: آیا به خدا قسم میخوری؟ گفت: من شنیدم عمر در حضور رسول خدا (ص) قسم میخورد، و رسول خدا (ص) نیز در این مورد هیچ اعتراضی نداشتند. 
با این حال، این احادیث با احادیث زیر مغایرت دارند که دجال را اینطور توصیف میکنند که یک چشم است و به زنجیر کشیده شده: 
صحیح بخاری، دوره ۴، کتاب ۵۵، شماره ۵۵۳:
به روایت ابن عمر: 
رسول خدا درحالیکه در بین مردم ایستاده بود، خداوند را سپاس نمود و سپس از دجال سخن گفت و فرمود، "من به شما در خصوص وی (یعنی دجال) هشدار میدهم و هیچ پیامبری نبوده که ملت خویش را در این مورد هشدار نداده باشد. بدون شک نوح نیز علیه او به مردمش هشدار داده، اما من میخوام چیزی را اکنون با شما در میان بگذارم که پیامبری قبل از من آنرا به ملت خود نگفته. باید بدانید که او یک چشم دارد و بدانید که خداوند یک چشم نیست."
سنن ابوداوود، کتاب ۳۷، شماره ۴۳۰۶:
به روایت اوبادا ابن السمیت: پیامبر (ص) فرمودند: من آنقدر در مورد دجال به شما گفته‌ام که میترسم از درک شما خارج باشد. دجال کوتاه موی، با پاهای پرانتزی، با موهای فرفری، و یک چشم سفید است که نه بیرون زده نه فرو رفته. اگر در مورد او گیج شده اید، تنها بدانید که پروردگار شما یک چشم نیست. 
سنن ابو داوود، کتاب ۳۷، شماره ۴۳۱۱:
به روایت فاطمه، دختر قیس:
رسول خدا (ص) یک بار نماز جماعت عشا را به تاخیر انداختند. سپس بیرون آمده فرمودند: صحبتهای تمیم الداری آمدن مرا  به تعویق انداخت. او مرا از محلی در جزایر دریایی باخبر کرد که مردی در آن زندگی میکرد. که در آنجا ناگهان زنی را پیدا کرده که موهایش را مچرخانده. او از وی پرسیده: شما که هستید؟ 
زن گفت: من جساها هستم. به آن قلعه برو. پس وی به آنجا رفته و مردی را یافته که داشته موهایش را میبسته، در حالیکه به قلاده‌های آهنین زنجیر شده بوده، و در میان بهشت و زمین جهش میکرده. 
پرسیده: شما که هستید؟ جواب داد: من دجال هستم. آیا هنوز پیامبر مستضعفان ظهور کرده نکرده؟ جواب داده: چرا. گفته: آیا از او پیروی کرده‌اند یا سرپیچی؟ گفته: نه، آنها از وی اطاعت کرده‌اند. گفت: این برای آنها بهتر است. 
ممکن است شخصی دراینجا چنین ادعا کند که در روایاتی نیز آورده شده که  ۳۰ ضدمسیح به این جهان پای خواهند گذاشت:
سنن ابوداوود، کتاب ۳۷، شماره ۴۳۱۹:
به نقل از حریره: 
پیامبر (ص) فرمودند: قبل از آخرالزمان سی دجال ظهور میکنند، و همه تصور میکنند که آنها فرستادگان خداوند هستند.
(همچنین به صحیح بخاری، جلد ۹، کتاب ۸۸، شماره ۲۳۷ مراجعه نمائید.)
و این یعنی ابن صیاد فقط یکی از آن سی ضد مسیح است و نه دجالی که درست قبل از آخرالزمان ظهور میکند.
در این ادعا نیز مشکلات بسیاری وجود دارد. اول اینکه، در هیچ یک از این احادیث چنین مطرح نشده که ابن صیاد یکی از این سی ضد مسیح است. بلکه، روایات حاکی از آن است که او دجال یا ضدمسیح است. دوم، اینکه اگر هر کدام از این تاریخهای ذکر شده در تاریخ طبری یا ابوداوود را در نظر بگیریم، چنین برمی‌آید که سی دجال میبایست پیش از ۱۰۷۰-۱۰۳۲ یا ۱۴۵۳ میلادی ظاهرشده باشند. و سرانجام اینکه، مطابق با عهد جدید،  محمد در واقع یکی از این دجالها محسوب میشود:
۱۸ بچه‌ها، این ساعتِ آخر است و چنانکه شنیده‌اید ’ضدّمسیح‘ می‌آید، هم‌اکنون نیز ضدّمسیحانِ بسیار ظهور کرده‌اند، و از همین در‌می‌یابیم که ساعت آخر است. ۱۹ آنها از میان ما بیرون رفتند، امّا از ما نبودند؛ چه اگر از ما بودند، با ما می‌ماندند. ولی رفتنشان نشان داد که هیچ‌یک از ایشان از ما نبودند.
۲۰ امّا شما مسحی از آن قدّوس یافته‌اید و همگی دارای معرفت هستید. ۲۱ من اینها را به شما می‌نویسم، نه از آن رو که حقیقت را نمی‌دانید، بلکه از آن رو که آن را می‌دانید، و نیز می‌دانید که هیچ دروغی از حقیقت پدید نمی‌آید. ۲۲ دروغگو کیست، جز آن که مسیح بودنِ‏ ۲: ۲۲ را که عیسی، همان پادشاه و نجات‌دهندۀ موعود اسرائیل است؛ همچنین در ‏۵: ۱ عیسی را انکار می‌کند. چنین کسی همان ’ضدّمسیح‘ است که هم پدر و هم پسر را انکار می‌کند. ۲۳  هرکه پسر را انکار کند، پدر را هم ندارد و هر که پسر را اقرار کند، پدر را نیز دارد.
پس از آنجا که محمد تکذیب کرده که عیسی پسر خداوند است، بنابر آنچه در یوحنا آورده شده یکی از ضدمسیحها خواهد بود.
بنظر میرسد که موارد قبلی به اندازه کافی تاثیرگذار نیستند، پس حالا دیگر احادیث نبوی که پیش‌بینی میکنند کسی در دوران زندگی پیروان وی ظهور میکند را می‌آوریم:
صحیح مسلم، کتاب ۴۱، شماره ۷۰۵۰:
"عایشه نقل میکند که وقتی اعراب بیابانی به نزد پیامبر خدا (ص) آمدند، در مورد آخر الزمان از وی سئوال کردند که چه هنگام زمان آن میرسد. در این هنگام او به جوانترین آنها نگاه کرد و گفت: اگر این زنده بماند، از دنیا نمیرود که ببیند آخر الزمان هنگامش فرا میرسد و میبیند که شما در حال مرگ هستید."
صحیح مسلم، کتاب ۴۱، شماره ۷۰۵۱:
انس نقل میکند که شخصی از رسول خدا (ص) پرسید که آخرالزمان چه هنگام فرا میرسد. در آن جمع محمد پسر کوچک انصار نیز حضور داشت. رسول خدا (ص) فرمود: اگر این جوان زنده بماند، ممکن است از دنیا نرود تا آخر الزمان اتفاق بیفتد.  
صحیح میلم، کتاب ۴۱، شماره ۷۰۵۲:
انس بن مالک نقل میکند که شخصی از رسول خدا (ص) سوال کرده: آخر الزمان کی فرا میرسد؟ پس از آن رسوا خدا (ص) مدتی را ساکت ماند و سپس به یک پسر جوان در آن جمع که از قبیله آزد شانیلوا بود نگاه کرد و فرمود: اگر این پسر زنده بماند، از دنیا نمیرود تا آخرالزمان را ببیند. انس میگوید: این جوان در آن ایام همسن ما بود. 
صحیح مسلم، کتاب ۴۱، شماره ۷۰۵۳:
انس نقل میکند: پسر جوانی از مغیره بن شعب در زمان پیامبر درگذشت و هم سن من بود. پس از آن، رسول خدا (ص) فرمودند: اگر عمر طولانی داشت، از دنیا نمیرفت، تا آخرالزمان اتفاق بیفند. 
محمد بوضوح میگوید که پسر جوان قبل از اتفاق افتادن آخرالزمان خیلی زیاد از سنش نخواهد گذشت. حالا بگذارید منصف باشیم و تصور کنیم که پسر جوان ده ساله بوده و صد و ده سال میتوانسته عمر کند، با این اوصاف آخرالزمان باید ۱۰۰ سال پس از اینکه محمد این اظهارات را بیان کرده اتفاق میفتاده. با این وجود قرنها گذشته و آخرالزمانی هنوز اتفاق نیفتاده. اما صبر کنید، باز هم هست. طبق روایات البخاری، محمد اعلام داشته که همه طی صد سال از بین خواهند رفت:
صحیح بخاری، دوره ۱، کتاب ۳، شماره ۱۱۶:
به نقل از عبدالله بن عمر:
وقتی که پیامبر ما را در آخرین روزهای زندگی خود در یک نماز عشاء نصیحت میکرد، پس از اتمام نماز از باب تعلیم فرمودند: "آیا شما این شب (با اهمیت) را درک میکنید؟ صد سال دیگر همچین شبی هیچکس روی زمین وجود نخواهند داشت."
صحیح البخاری، دوره ۱، کتاب ۱۰، شماره ۵۳۹:
عبدالله روایت میکند:
یک شب رسول خدا ما را بعد از نماز عشاء نصیحت کرد و این نماز را به الاتما میشناسند . پس از اتمام نماز، ما را دید و گفت: "آیا اهمیت این شب را میدانید؟ صد سال دیگر هیچ کس در چنین روزی بر روی زمین زنده نخواهد بود." (حدیث شماره ۵۷۵ را ببینید).
از آن موقع نزدیک به ۱۴ صده گذشته و همچنان در سرتاسر زمین انسانها زنده هستند! این حدیث برای پیروان محمد چنان نگران کننده بوده که بعدها توضیحاتی بر آن با این مضمون که منظورش این بوده که هیچ یک از هم‌نسلان خودش تا صد سال دیگر باقی نخواهد ماند، اضافه شده است.
صحیح بخاری، دوره ۱، کتاب ۱۰، شماره ۵۷۵:
به روایت عبدالله بن عمر:
پیامبر در آخرین روزهای زندگی خود پس از یکی از نمازهای عشاء که با تسلیم تمام شد، ایستاد و گفت: "آیا شما این شب را درک میکنید (از باب اهمیت)؟ در همچین شبی پس از گذشت صد سال از امشب دیگر هیچ کس بر روی زمین زنده نخواهد بود." 
مردم در درک معنای این جمله از رسول خدا، دچار اشتباه شده و آنچه را که در اینباره راویان گفته‌اند را به افراط فهمیده و نقل کرده‌اند. تا جائیکه برخی گفته‌اند که روز رستاخیز بعد از صد سال واقع خواهد شد. اما پیامبر فرمودند: "پس از صد سال از آن شب هیچ کس در زمین زنده نخواهد ماند"، که منظور ایشان این بوده: "وقتی میرسد که مردم نسل حاضر همه از بین خواهند رفت." 
در مورد این توضیح چندین نکته وجود دارد: اول اینکه، به تایید راوی، اکثریت مسلمانان از سخنان محمد چنین درک کرده‌اند که جهان در صد سال آینده به پایان خواهد رسید. این یعنی شواهد همه تایید میکنند که معنای واضح سخن محمد این بوده که آخر الزمان طی صد سال اتفاق خواهد افتاد.
دوم اینکه، توجه دارید که توضیح به چه میزان غیرمنطقی است؟ مفسر حدیث واقعاً انتظار دارد که مخاطبانش باور کنند که منظور محمد این بوده که هیچ کس از همنسلان وی در طی صدسال زنده نخواهد ماند؟ چه چیز شگفت انگیزی در این ادعا وجود دارد؟ این ادعا که نسلی در طی صد سال از بین خواهند رفت، به دانش ماوراءطبیعه نیازی ندارد. تنها چیزی که برای چنین ادعایی لازم است،  کمی عقل سلیم است چراکه امید به زندگی در آن دوران خیلی زیاد نبوده. به این معنی که کسی به سختی به فراتر از سن صد سال میرسیده. اگر قرا بود حدیث ("نبوت") در مورد امید به زندگی افرادی بوده باشد که در اطراف وی زندگی میکردند، که بسیار بی اهمیت بوده. نکته در اینجا واقعاً چه بوده؟ 
هرچند اگر هم بی اهمیت بوده، ولی اشتباه هم بوده. محمد گفته: "روی زمین"، که یک منطقه بسیار وسیع را دربرمیگیرد. اگرچه صدساله‌ها کمیاب هستند، ولی احتمالاً همیشه بوده‌اند. حتی در زمان محمد نیز یکی از این دست بوده. نقل شده که ابو افک تا سن ۱۲۰ سالگی نیز زیست کرده است: 
ساریه سلیم بن عمیر
و بعد معانده میان سلیم بن عمیر الامری و ابوافک، یهودی، در شوال و در ابتدای ماه بیستم حجری رخ داد. ابو افک، که از بنوعمر بن عوف بود و پیرمردی بود که به سن صد و بیست سال رسید. او یهودی بود و عادت داشت که مردم را علیه رسول خدا تحریک نماید، باشد که خداوند او را بیامرزد (با طعنه)، سلیم بن عمیر که یکی از قاریان بزرگ بود و در جنگ بدر شرکت داشت، در خصوص وی گفت: من عهد میکنم که یا ابوسفک را بکشم یا پیش از وی بمیرم. او منتظر این فرصت ماند تا اینکه در یک شب داغ تابستانی که ابوعفک در مکان روباز خوابیده بود. سلیم بن عمیر این را فهمید و بسراغش رفت و شمشیرش را روی جگر او گذاشت و فشرد تا اینکه شمشیر فرو رفت و به رختخواب وی رسید. دشمن الله فریاد زد و مردم که از پیروان او بودند به سوی وی شتافتند، او را به خانه بردند و مشغول عزای وی شدند. (کتاب الطبقات الکبیر ابن سعد، ترجمه انگلیسی توسط دکتر معین الحق، با همکاری استاد ه، ک، غضنفر (بازرگانی کتاب باوان، ۱۷۸۴ کلان محل، داریاگنج، دهلی نو – ۱۱۰-۰۲ هند). جلد دوم، صفحه ۳۱، تاکیده شده توسط خود ما ) 
آیا واقعاً محمد میخواسته بگوید: در صد سال پس از این، دیگر افراد از سن صد سال بیشتر نخواهند رفت؟ و دوباره: نکته این نبوت در چیست؟ و چه ارتباطی میان آن و پیام اسلام وجود داشته؟ 
بعلاوه، محمد کلام خود را اینطور آغاز میکند: "آیا اهمیت این شب را درک میکنید؟" به همین دلیل، تفسیر اضافه شده توسط مفسر مفهوم خاصی نمیتواند داشته باشد. از این گذشته، درک این که زمانی خواهد رسید که کسی پیرتر از صدسال نخواهد شد چرا باید برای مسلمانان یا اسلام مهم  باشد؟ به این صرفاً چیزی غیر از بی ربط نمیتوان تلقی کرد و اینکه بی ربط دقیقاً نقطه متضاد مهم یعنی بی‌اهمیت است. 
از دیگر سوی، اعلام روز رستاخیز و داوری خداوند بر همه مردم است که جزءی اصلی از اسلام محسوب میشود. اگر این در نماز به محمد وحی شده باشد که جهان دقیقاً طی صد سال آینده به پایان خواهد رسید، این نبوت باید بی شک توسط نمازگزاران بسیار مهم تلقی میشده. فقط این تفسیر است که میتوانسته به این نبوت معنای واقعی بدهد. هرچند مشکل این است که تنها تفسیر معنادار از این نبوت منتج به این میشود که محمد نبوتی نادرست کرده. مسلمانان سعی کرده‌اند جمله‌ای کاملاً بی‌اهمیت، بی‌ربط، – و در عین حال هنوز هم نادرست – در دهان محمد قرار دهند. 
و در آخر، باید این را در نظر داشت که امام البخاری این روایات را تقریباً 250 سال پس از هجرت (حدود ۶۲۲ و ۶۲۳ میلادی) جمع‌آوری کرده، مدتها پس از زمانی که محمد نبوت کرده جهان به پایان خواهد رسید. با توجه به این، تعجب‌آور نیست که او یا شخص دیگری توضیحی را در این مورد ارائه دهد تا از این جلوگیری کند که نبوت محمد در این مورد که تا صدسال دیگر از روزگار وی رستاخیز فرا خواهد رسید، دروغین پنداشته شود. بنابراین، مهم نیست که از چه زاویه‌ای به این موضوع نگاه میکنیم، فقط اینکه ما هنوز هم با تناقضات غیرقابل پیشگیری و نبوتهای دروغین بسیاری از سوی محمد مواجه هستیم که میماند برای بعد.
نتیجه‌گیری
ما هم قرآن و هم احادیث اسلامی را بررسی کردیم و دریافتیم که هر دو منبع شامل نبوتهای دروغین هستند. با توجه به معیارهای پیامبران که خداوند در تثنیه ۱۸ آورده است، فهمیدیم که محمد در این آزمایش مثل بسیاری از دیگر آزمایشات در رابطه با پیامبر بودن شکست میخورد. این بدان معناست که محمد نه واقعاً پیامبر بوده و نه پیامبری شبیه به موسی.
در خدمت خدای بزرگ و نجات دهنده، عیسی مسیح، پروردگار رستاخیز تا ابدالآباد. 
آمین. بیا ای پروردگار ما عیسی. که همیشه در قلب مایی و تو را عاشقانه میپرستیم.

نوشته سام شامون

برگرفته از وب سایت: www.answering-islam.org

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
ShieldPRO