کشیشان، شبانان و خادمینمدافعین ایمان مسیحی

شرح حال زندگی دیتریش بونهوفر کشیش و الاهیدان و مبارز فعال علیه نازیسم و فاشیسم

4.2/5 - (5 امتیاز)

شرح حال زندگی دیتریش بونهوفر کشیش و الاهیدان و مبارز فعال علیه نازیسم و فاشیسم

بامداد یکی از روزهای تیره و تار آوریل سال هزار و نهصد و چهل و پنج، تنها مدت کوتاهی قبل از آن که بازداشتگاه زندانیان سیاسی نازی ها واقع در فلاسِن برگ gFlassenbur توسط نیروهای متفقین آزاد شود، دیتریش بونهوفر  Dietrich Bonhoeffer به دستور ویژۀ هنریش هیملر Heinrich Himmler اعدام گردید.

روز دوشنبۀ عید پاک سال 1953، کشیشان باواریاBawaria  در کلیسایی واقع در شهر فلاسن برگ از لوحه ای پرده برداری کردند که این عبارات ساده بر روی آن به چشم می خورد:

“دیتریش بونهوفر، شاهد عیسی مسیح در میان برادرانش

تولد: چهارم فوریه 1906، برسلو

وفات: نهم آوریل 1945، فلاسن برگ”

مرگ دیتریش بونهوفر، برای مسیحیان بی شمار آلمان، اروپا، انگلیس و آمریکا، تأیید دیگری بر صحت شعار ترتولیان بود: «خون شهیدان، بذر کلیسا است.» چرا که زندگی، مرگ، مطالبش بیان گر ایمان ساده و صریح فردی است که مسیح را ملاقات کرده و پیامدهای این ملاقات را در همین «دنیا» پذیرفته است یعنی دنیایی که وی آن را مجموعه ای از مسئولیت های واقعی که توسط مسیح و در نام او به ما محول شده، می داند. این نوشته ها هنوز هم به عنوان شاهدی زنده در کلیسای جهانیِ محلِ خدمت او عمل می کنند.

بونهوفر در خانواده ای هفت نفره در «برسلو» واقع در آلمان شرقی سابق چشم به جهان گشود و در برلین پرورش یافت. پدرش که پزشک سرشناسی بود، نخستین روانپزشک صاحب منصب در آلمان به شمار می رود.

همان گونه که خود در آخرین نامه اش از زندان خاطرنشان می کند، سبک خاص نگارشش را که نمودی از رئالیسمی پایدار، گریز از سفسطه گرایی و سیر به جانب واقعیت پردازی است، مدیون پدرش است. بونهوفر بر این باور بود که مسیحیت را هرگز نمی توان به عنوان تئوری های فیلسوفانه، احساساتی صوفی مآبانه و آموزه هایی که فاقد هرگونه کاربرد در زندگی روزمره اند، خلاصه نمود، بلکه باید همواره به صورت اعمال مطیعانه و مسئولانه و پیروی از مسیح در کلیۀ شرایط زندگی فردی و اجتماعی جلوه گر باشد و همین امر بود که سرانجام وی را به زندان و بالآخره به سوی مرگ سوق داد. شش سال قبل از زندانی شدنش توسط گشتاپو چنین نوشت: «وقتی مسیح کسی را فرا می خواند، از او می خواهد آمده جان خود را فدا کند.»

بونهوفر در حومۀ برلین و در خانواده ای شاد و صمیمی که ارتباطشان با یکدیگر ناگسستنی بود، پرورش یافت و به زودی جوانی قوی و ورزشکار شد. بچه های محله شان که وی با آن ها بازی می کرد و آهنگ می ساخت (او پیانیست ماهری بود) از خاندان عالم الهی مشهور آدولف فون هارناک  Adolf Von Harnackو هانس دلبروک  Hans Delbrockمعروف بودند.

بونهوفر در شانزده سالگی تصمیم گرفت الاهیات بخواند. پس از گذراندن یک سال در توبینگ Tobingen در سال 1924 به دانشگاه برلین راه یافت و مابقی دوران دانشجویی اش را در آن جا گذراند. صبح ها به همراه کشیش هارناک با اتوبوس برقی به دانشگاه می رفت. استادانش عالمان الهی مشهورِ برلین نظیر؛ هُل، سی بِرگ، لایتزمن و لونگرت بودند. با این حال، گرچه وی هرگز هیچ یک از سخنرانی های کارل بارت را نشنیده بود، ولی از حامیان پروپاقرص «الاهیات جدید کلیسا» بود.

می گویند روزی در یکی از جلسات سمینارهای بارت در بُن شرکت کرد و در خلال سخنرانی وی، به آرامی این نقل قول را از مارتین لوتر به میان آورد: «گاهی نفرین یک فرد بی ایمان از هللویاه گفتن شخصی پارسا در نزد خدا گواراتر است.»

بارت که از این نقل قول بسیار لذت برده بود، با خوشحالی هویت گوینده را جویا شد و همین امر سبب آشنایی آن دو گردید. وی دانشجوی جوانی بود که با بصیرت کامل نسبت به واقعیت گرایی صریح «لوتر» بعدها در مقام توضیح و تشریح جملۀ مبهم و پیچیدۀ دیگر لوتر که اغلب سوءتعبیر می شود، برآمد: «مرتکب گناهان شرم آور شو ولی بازهم با اطمینان و جرأت تمام به مسیح ایمان داشته باش و در او شادی کن.»

وی در سن بیست و یک سالگی پایان نامۀ دورۀ دکترای خود را که تحقیقی بنیادین در زمینۀ مشارکت قدیسین بود، به اتمام رساند و بعدها در جلسۀ دفاعیۀ رساله اش تحت عنوان «بودن و عمل کردن»، تعریف جامعی از موقعیت و اهمیت الاهیات دیالکتیک  Dialectic Theology ارائه داد.

در سال 1928، کشیش شهر بارسلون شد و در 1929 به برلین بازگشت و پس از پذیرش در دانشکدۀ الاهیات، به مدت یک سال به دانشکدۀ علوم الهی در نیویورک فرستاده شد. خودش در این مورد می گفت: «مکانی است معروف و معتبر که مرکز عمدۀ نقد در آمریکا به شمار می رود. جایی که شهامت عامۀ مردم که از ویژگی های خاص آمریکاییان است و عدم سلطه جویی در روابط فردی، برپایی بحث های آزاد را میسر ساخته است.»

در این جا بود که وی با دو عالم الهی مشهور که به «نیِه بوهرها»Niebuhrs  معروفند، آشنا شد. وی همچنین مجذوب آوازهای مذهبی سیاهان آمریکا و مبارزاتشان برای کسب مساوات شد و سال ها بعد، در حالی که دیوار اختناق، آلمان را احاطه کرده بود، شاگردان خود را با این آوازها آشنا می ساخت.

صمیمی ترین دوست بونهوفر، اِبِرهارد بِثِج  Eberhard Bethgeکه اکنون شبان دانشجویان برلین و ویرایشگر آثار بونهوفر پس از مرگ اوست؛ و نویسندۀ این مقاله، گردآوری این مطالب را مدیون زحمات اوست؛ می نویسد: «ما شعرِ «نزدیک تر پرواز کن از ارابۀ زیبا» را 20 سال قبل از آن که توسط رادیوها و سالن های کنسرت رواج یابد، زمزمه می کردیم.»

بونهوفر به هنگام مراجعت به برلین، سخنرانی های خود را در مورد الاهیات نظام مند آغاز کرد و چندی نگذشت که پیروان بسیار یافت. اولین کتابش «آفرینش و سقوط» که تفسیری عالمانه در مورد سه فصل نخست پیدایش بود، از سخنرانی های خودش نشأت گرفته بود.

علاوه بر این، وی به عنوان شبان دانشجویان هنرستان شارلوتن برگ  Charlottenburgنیز انجام وظیفه می کرد و جلساتش همیشه مملو از جمعیت بود.

سپس سال سرنوشت ساز 1933 فرا رسید. در فوریۀ آن سال، بونهوفر از رادیو برلین نطقی ایراد کرد و در آن مردم آلمان را به خاطر حمایتشان از «رهبری» که بی شک تا زمانی که صریحاً از بُتِ ملت شدن دست برندارد، «گمراه کنندۀ» آنان خواهد بود، شدیداً مورد نکوهش قرار داد.

این نطق رادیویی، نیمه کاره قطع گردید. هنگامی که معلوم شد بُتِ ملت یعنی هیتلر، پیروز شده است. بونهوفر دعوت شبانی دو کلیسای متعلق به آلمانی های مقیم لندن را پذیرفت زیرا حاضر نبود در سازش «آلمانی- مسیحی» با دولت نازی شرکت جوید.

در انگلستان به صورت یکی از دوستان صمیمی اسقف «بِل چیچِستر»  Bell J Chichesterدر آمد و به عنوان یکی از منعکس کنندگان عمدۀ حوادث کلیساهای آلمان به دنیای خارج، انجام وظیفه نمود. سپس در حالی که به پیشنهاد سی اف اندروز  C. F. Andrewsآمادۀ دیدار با گاندی در هند بود تا با آیین صلح جویی بیشتر آشنا شود، از سوی کلیسای معترف (م. کلیسایی است که پس از روی کار آمدن نازی ها حاضر به همکاری با آنان و کنار گذاردن اصول اعتقادات خود نشد) دعوت یافت، رهبری یک دانشکدۀ علوم الهی مخفی و غیرقانونی را به منظور آموزش شبانان جوان در یومِرانییا به عهده گیرد. بنابراین بلافاصله بازگشت.

در سال 1935 به زینگستZingst  و از آن جا به فینکِنوالد  Finkenwaldsدر نزدیکی ستِتین  Stettinنقل مکان کرده به همراه بیست و پنج کشیش دیگر در خانه هایی که به صورت اضطراری ساخته شده بود، زندگی مشترکی را آغاز نمود.

این همان «زندگی مشارکتی» بود، زندگی جامعۀ مسیحایی که به همراه توضیحات کتاب مقدسی، در کتاب Gemeinsames Leben (1938) بررسی شده. وی همچنین در این مدت کتاب Nachfolge را نوشت که در انگلیس و آمریکا تحت عنوان «بهای شاگردی» منتشر شده است.

اساس پیام او در این دو کتاب نهفته است: «مفهوم زندگی مسیحایی» اندکی پس از انتشار کتاب کوتاه Gebetbucl der Bible Das (مناجات نامۀ کتاب مقدس: نگاهی به مزامیر) که نظریات مطرح شده در فصل 2 این کتاب را تشکیل می دهد. پس از آن، وی از نگارش و انتشار کتاب منع گردید و دانشکدۀ الاهیات زیرزمینی نیز توسط گشتاپو تعطیل شد.

اما بونهوفر از مدت ها قبل شدیداً خود را درگیر مسائل و جریاناتی کرده بود که در کشور استبدادزده اش می گذشت. وی از طریق هانس فون دهنانی Hans Von Dohnanyi شوهرِ خواهرش کریستِل Christel از کشمکش های درونی ژنرال فریتسش  Fritschو نقشه های مخفیانۀ ژنرال بِک  Beckو دیگران برای سرنگونی هیتلر باخبر شد.

وی که نیروی نهفته در موضع صلح جویانه را حس کرده و «بهای شاگردی» را سنجیده بود، به این نتیجه رسید که خود را کنار کشیدن از کسانی که در مقاومت سیاسی- نظامی شرکت دارند، عملی بزدلانه و غیرمسئولانه و فرار از واقعیت است.

همان طور که دوستش بِثِج می گوید: «او ابداً بر این باور نبود که همگان نیز باید همچون او عمل نمایند .با این حال خود را در موقعیتی می دید که هیچ نوع امکان عقب نشستن به ملجایی پاک و عاری از گناه وجود نداشت. گناه مردم محترم و آبرومند همانا فرار از قبول مسئولیت بود و او که می دید چنین گناهی ممکن است گریبان گیر خودش نیز بشود، موضعی قاطعانه در پیش گرفت.»

وی در این مورد مطابق اصل اخلاقی که بدان پایبند بود، عمل کرد: یک شخص مسیحی باید مسئولیت خود را به عنوان فردی از این جهان، جهانی که خدا او را در آن قرار داده است، بپذیرد. در سال 1939 مدت کوتاهی را در آمریکا گذراند و دوستانش مصرانه از وی خواستند در همان جا بماند و به عنوان استاد و عالم الهی، تجربیات و برکاتش را در خدمت کلیسای جهانی به کار گیرد، اما نپذیرفت و سوار یکی از آخرین کشتی ها شده، عازم مقصد نهایی اش گردید.

از آن به بعد، زندگی اش وقف مأموریت هایی بود که توسط کلیسای معترف و نهضت مقاومت به او محول می شد. از آن هنگام تا زمان مرگش، اوقات فراغت خود را به نگارش «اخلاقیات» اختصاص می داد.

این نوشته ها را جزئی از خدمت مشخصی می دانست که قادر بود به عنوان یک عالم الهی انجام دهد. وی که از تعلیم، نوشتن و اقامت در برلین منع شده بود، به نقاط مختلف کشور می رفت و به موعظه و گفتگو با گروه های زیرزمینی می پرداخت و به عنوان پیک بین گروه های مختلف، انجام وظیفه می کرد.

در همین اثنا، فصل هایی از «اخلاقیات» خود را در صومعۀ بندیکتی  Benedictineواقع در اِتل  Ettalو نقاط امن دیگر می نوشت.

اما در یکی از روزهای آوریل 1943، حادثه ای غیرمترقبه رخ داد. روز پنجم آوریل، بونهوفر به همراه خواهرش کریستل و شوهرش هانس فون دهنانی، دستگیر و به یک زندان نظامی در تِگِل  Tegelفرستاده شد و تا هشتم اکتبر 1944 در آن جا به سر برد.

نگهبانان زندان رفتار کاملاً دوستانه ای با این کشیش آهنین اراده داشتند و مخفیانه وی را به سلول های زندانیان نومید می بردند تا برایشان موعظه کند. به خوبی از نوشته ها، مقالات و اشعارش مراقبت می کردند و حتی بین او و خانواده و دوستانش در خارج از زندان پیام رد و بدل می نمودند.

اما به دنبال واقعۀ ناگوار پُتسش  Putschیعنی واقعۀ ترور نافرجام هیتلر؛ بونهوفر را پیوسته از زندانی به زندان دیگر منتقل می کردند. او به زندان های مختلف گشتاپو در برلین، بوخن وُلد  ،Buchenwoldشُن بِرگ Schonberg و بالآخره فلاسِن برگ افکنده شد و کلیۀ تماس هایش با دنیای خارج قطع گردید.

وی هفته های آخر عمر خود را در جمع مردان و زنان از ملیت های مختلف روسی، انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی و آلمانی گذرانید. یکی از این افراد که افسری انگلیسی بود، نوشت: «بونهوفر همیشه در نظرم فردی بود که می کوشید از کوچک ترین مسئله ای استفاده کرده، آن را سبب شادی دیگران سازد و همواره خدا را به خاطر این که اجازه داده هنوز زنده باشد از صمیم قلب شکر می کرد. او یکی از معدود کسانی است که تابه حال دیده ام خدا را این قدر واقعی و نزدیک حس کرده باشد… روز یکشنبه هشتم آوریل 1945، کشیش بونهوفر جلسۀ عبادتی کوتاهی برایمان ترتیب داد و نحوۀ صحبت کردنش طوری بود که بر دل همه مان نشست. کلماتی که به کار می برد، دقیقاً بیان گر روح اسیر و افکار و آمال درونی مان بود. هنوز دعای آخرش تمام نشده بود که در باز شد و دو نفر با لباس شخصی وارد شدند و گفتند: «زندانی بونهوفر، دنبال ما بیا!»

این عبارت برای تمام زندانیان تنها یک معنی داشت: چوبۀ دار. در حالی که با او خداحافظی می کردیم به آرامی به من گفت: «این پایان کار است، ولی برای من آغاز زندگی است.»

روز بعد در فلاسِن برگ اعدام شد.

قسمتی که در آخرین روز زندگی اش در مورد آن صحبت می کرد، این بود: «از زخم های او ما شفا یافتیم.»

این بود زندگی و مرگ دیتریش بونهوفر، معلمی به تمام معنا برای کلیسا و نویسنده ای با بصیرت و آگاهی تام از کتاب مقدس و علوم الهی و مع الوصف فردی حاضر در صحنه و حساس نسبت به واقعیت. شاهدی که طریق شاگردی را تشخیص داده، آن را تا به آخر طی نمود.

سوء قصد به جان هیتلر

در ژوئن ۱۹۳۹، بونهوفر مجدداً به آمریکا بازگشت، البته این بار به‌‌عنوان استاد دانشگاه و هدفش تدریس الاهیات بود. در حقیقت دوستان آمریکایی‌‌اش او را به این بهانه از آلمان خارج کردند. آنان چنین ترتیب داده بودند که در آنجا تدریس کند تا بدین صورت از ملحق شدنش به ارتش آلمان و سوگند وفاداری به هیتلر جلوگیری شود، چیزی که او به‌‌هیچ‌‌وجه حاضر به انجام آن نبود. ولی به محض این که بونهوفر پا به نیویورک نهاد بسیار آشفته و پریشان شد. احساس خوبی از ماندن نداشت. حس دوری از خانه در شرایطی که کشورش درگیر شرایط بغرنجی بود، او را آزار می‌‌داد. با این که می‌‌توانست به‌‌راحتی سال‌‌های جنگ را در آمریکای آرام بگذراند، تصمیم گرفت که پس از تنها ۲۶ روز اقامت در آمریکا به کشورش بازگردد. استدلالی که سبب شد بونهوفر به چنین تصمیمی برسد به گفتۀ دوستِ الاهیدانش راینهولد نیبور، مربوط است به “منطق ناب شهادت”. بونهوفر پیش از ترک آمریکا به نیبور نوشت: «من هیچ حقی نخواهم داشت در بازسازی حیات مسیحیت در آلمان پس از جنگ شرکت کنم، اگر همراه با ملت خودم در مصائب زمان حاضر سهیم نگردم

پس از بازگشت، بونهوفر می‌‌دانست که دیگر زمان سخن گفتن سپری شده و باید در ضدیت با هیتلر وارد عمل شد. او دیگر به این باور رسیده بود که کافی نیست مسیح را با موعظه کردن، تعلیم دادن و نوشتن پیروی کرد. نه، او تا حد مرگ معتقد بود که مسیحیان باید عمل کنند و ایثار نمایند. همان گونه که می‌‌گفت: «وظیفۀ من تنها این نیست که به دنبال قربانیان و زخمی‌‌های رانندۀ دیوانه‌‌ای باشم که با خودرو در خیابانی شلوغ رانندگی می‌‌کند، بلکه من باید تمام قدرت خود را به کار بگیرم تا اساساً جلو رانندگی او را بگیرم

در میان درجات ارتش آلمان گروهی از نظامیان برجسته بودند که وقتی در سال ۱۹۳۷ برنامه‌‌های شوم هیتلر را برای آیندۀ آلمان شنیدند، نقشۀ از میان برداشتن او را طرح کردند. این موضوع نشان می‌‌داد که هنوز در بطن جنبش مخالفت آلمان، جریان دیگری از نیروهای فاسدنشدۀ روحانی وجود داشت که با هر آن چه هیتلر و سوسیالیسم ملی بر آن پا می‌‌فشردند، به‌‌خاطر مسیحیت و ارزش‌‌های بنیادین زندگی، راستی، عدالت، نیکویی و اخلاقیات مخالف بود. اعضای این جریان از احزاب سیاسی و گروه‌‌های مذهبی مختلف تشکیل شده بودند. هیچ یک از این مردان به‌‌خاطر عقاید حزبی خاص به پا نخاسته بود، بلکه به‌‌خاطر روش خاصی از زندگی که سوسیالیسم ملی دشمن قسم‌‌خوردۀ آن بود. خانوادۀ بونهوفر بعضی از آن ها را به‌‌عنوان دوست خود می‌‌شناختند و یکی از آن ها از خویشاوندان‌‌شان بود. او “هانس فون دوهنان‌‌یی” شوهر خواهر بونهوفر بود. چندان هم مشکل نبود که بونهوفر به این گروه مقاومت بپیوندد. مانند بقیۀ سوءقصدکنندگان او در سال ۱۹۴۰ به ارتش سرّی آلمان پیوست که تحت رهبری “ویلهلم کاناریس” یکی از مخالفان مخفی هیتلر اداره می‌‌شد. یکی از وظایف بونهوفر کمک و یاری به یهودیان برای فرار به سوئیس بود ولی وظیفۀ عمده‌‌اش برقراری ارتباط با رهبران مسیحی خارج از آلمان برای حمایت و پشتیبانی از این نقشه بود. احتمالاً مهم ترین و خطرناک ترین ملاقات او با اسقف جورج بِل در سوئد بود که در سال ۱۹۴۲ اتفاق افتاد. پس از آن اسقف بِل با حکومت بریتانیا تماس گرفت که از گروه مخفی ضد هیتلر حمایت مستقیم به عمل آید. پاسخ این بود که آنان باید به این عمل خود ایمان داشته باشند.

نقشۀ سوءقصد به طرق مختلف تکرار شد. یک بار بمبی در هواپیمای هیتلر کار گذاشته شد که او را از جبهه‌‌های شرقی به برلین بازمی‌‌گرداند. ولی بمب عمل نکرد. بار دوم سرگرد شجاعی به نام “‌فون گرسدوف” ‌دو بمب را در زیر پالتو خود مخفی نمود تا در ملاقات با هیتلر در جریان بازدید از نمایشگاه اسلحه و مهمات آن را منفجر کند که متأسفانه هیتلر محل نمایشگاه را زودتر ترک کرده بود. یک بمب دیگر در یک کیف دستی در زیر میز نزدیک به هیتلر توسط ژنرال “‌اشتافنبرگ” ‌منفجر شد ولی هیتلر از این انفجار جان سالم به در برد. پایه‌‌های ضخیم میز او را از این انفجار محافظت نموده بود.

زمانی که بمب کار گذاشته شده در کیف‌‌ دستی اشتافنبرگ موفق عمل نکرد، بونهوفر به‌‌ مدت یک سال در زندان بود. پلیس مخفی آلمان به فعالیت او با ارتش سرّی پی برده و در آوریل ۱۹۴۳ او را دستگیر کرده بودند، یعنی یازده هفته قبل از این که رسماً به این گروه بپیوندد. وقتی بونهوفر در رادیو شنید که تلاش اشتافنبرگ با شکست مواجه شده، دانست که وضعیت اعضای این گروه سخت خواهد شد و آن ها آزار و شکنجه خواهند شد تا نام دیگر همکارانشان را افشا کنند. به دستور هیتلر تمامی این افراد از جمله بونهوفر اعدام شدند. همچنین برادرش کلائوس و شوهر خواهرش، هانس فون دوهنان‌‌یی نیز در اردوگاه ساخسن‌‌ هاوزن به جوخه‌‌های اعدام سپرده شدند.

برگرفته از مقدمۀ کتاب مشارکت مسیحی و قسمت آخر (یغتی سوء قصد به  جان هیتلر) برگرفته از مجلۀ کلمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
x  Powerful Protection for WordPress, from Shield Security
This Site Is Protected By
ShieldPRO